کد خبر : 19034
تاریخ انتشار : دوشنبه 5 ژوئن 2017 - 21:25
-

دلتنگی کارگردان سینما برای امام خمینی(ره)

دلتنگی کارگردان سینما برای امام خمینی(ره)

به گزارش قائم آنلاین،بهروز افخمی، کارگردان سینما و مجری سابق برنامه هفت، در مجله عصر جدید نوشت:‌ ۱۰ سال و بیشتر از جوانی من، در بیم و امید و در کشاکش عذاب و لذت عشقی غریب و مرموز گذشت. آن‌که دوستش داشتم، دیر آمده بود و پیر بود و از همان زمان که چشمم به

به گزارش قائم آنلاین،بهروز افخمی، کارگردان سینما و مجری سابق برنامه هفت، در مجله عصر جدید نوشت:‌ ۱۰ سال و بیشتر از جوانی من، در بیم و امید و در کشاکش عذاب و لذت عشقی غریب و مرموز گذشت.

آن‌که دوستش داشتم، دیر آمده بود و پیر بود و از همان زمان که چشمم به جمالش روشن شد بر ارابه مرگ نشسته بود. دیر آمده بود و زود می‌خواست برود.

زمستان سال دوم بود که قلبش درد گرفت و بستری شد. پشت پنجره‌ای توی ساختمان ۱۳ طبقه تلویزیون به درخت‌های پیر و قدبلند خیابان ولیعصر نگاه می‌کردم که آرام آرام زیر برفی که فرو می‌ریخت، سفید می‌شدند و گریه می‌کردم.

توی پیاده‌رو، در حالی که مراقب بودم رهگذرها نبینند، گریه می‌کردم و همین‌طور وقت و بی‌وقت گریه می‌کردم.

روی صفحه تلویزیون ظاهر شد و با صدایی که گرفته بود و دو رگه شده بود، حرف زد و گفت چیزیش نیست و قرار نیست بمیرد. می‌دانستم دروغ نمی‌گوید، فهمیدم گریه‌ام را شنیده و فهمیدم رضایت داده باز هم پیش ما بماند.

باور داشتم مرگ برای این‌که او را ببرد، از خودش اجازه خواهد گرفت… و هنوز همین‌طور فکر می‌کنم. نزدیک ۱۰ سال بعد از آن، تقریبا هر روز صبح، وقتی چشم باز می‌کردم، بی‌اختیار به این خیال می‌افتادم که مبادا دیشب… .

بعد، وقتی می‌دیدم خبری نیست، خوشحال می‌شدم و آن روز را مثل یک هدیه گران‌بها تحویل می‌گرفتم و غنیمت می‌شمردم.

۱۰ سال و بیشتر از جوانی من و میلیون‌ها جوان آدم‌تر از من، این‌طوری گذشت.

عشق ما عشقی نافرجام بود و از اول معلوم بود که نافرجام است. اصلا ارزش ماجرا در این بود که می‌دانستیم به جایی نمی‌رسد و قرار نیست برسد.

می‌دانستیم مهمان شده‌ایم به تماشای هنگامه‌ای که مال عالم بی‌افسانه و بی‌خیال امروز نیست و زیاد هم دوام نخواهد آورد. این بود که سعی می‌کردیم قدر هر روز را بدانیم و بدانیم زود تمام خواهد شد و وقتی تمام شود،

کم‌کم باورناپذیر خواهد شد و زمانی می‌رسد که خودمان هم فراموشش خواهیم کرد.

آنها که از من عاشق‌تر و زیرک‌تر بودند، پیش‌دستی کردند و رفتند به جایی که می‌دانستند او می‌خواهد برود.

آنها توانستند از شکافی عبور کنند که زمانه عسرت را شکافته بود و توانستند لحظه را به ابدیت تبدیل کنند.

آنها، جایی منتظر او ماندند که می‌دانستند می‌آید، در حالی که همیشه جوان و پهلوان و برومند خواهد بود و از آنجا هیچ وقت به هیچ جا نخواهد رفت.

من که کم بودم و کم داشتم، تقریبا هر صبح با دغدغه چشم باز می‌کردم که مبادا… و وقتی می‌دیدم خبری نیست، خوشحال می‌شدم و آن روز را مثل یک هدیه گران‌بها تحویل می‌گرفتم و دم را غنیمت می‌شمردم تا بالاخره روز مبادا رسید.

دیر آمده بود و زود رفت. از وقتی که رفته، یک دغدغه تازه پیدا کردم که هر سال بیشتر آزارم می‌دهد. می‌ترسم کم‌کم فراموش کنم. می‌ترسم کم‌کم‌ عاقل شوم و تسلیم دنیای ‌بی‌افسانه و بی‌خیال امروز شوم و همه چیز را از یاد ببرم.

می‌ترسم کرشمه و لبخندش را از یاد ببرم و خشم و اخمش را از یاد ببرم. می‌ترسم از یاد ببرم که افسانه‌ای زنده بود و در واقعیت تصرف می‌کرد و به ما نشان می‌داد پیامبران دروغ نبوده‌اند و آن معصوم که منتظرش هستیم، می‌آید.

حالا، بعضی از شب‌ها، پیش از خواب یاد آن روزها می‌افتم و می‌ترسم که صبح، وقتی از خواب بیدار شدم، دیگر هیچ چیز را به یاد نیاورم./ر

برچسب ها :

ناموجود
ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : 0
  • نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
  • نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.

دوازده + نه =