به چه اتهامی بازداشت شدی؟
قتل پدرم.
ظاهر تو شباهتی به خلافکارها ندارد، پس چرا قاتل شدی؟
من ذاتا قاتل نیستم، اما یکدفعه شد.
دوست داشتی در آینده چهکاره شوی؟
میخواستم معلم شوم.
معلم چه درسی؟
کامپیوتر.
چرا؟
چون خودم در هنرستان به این رشته علاقه داشتم و دیپلم همین رشته را گرفتم.
دانشجویی؟
بله.
در چه رشتهای درس میخواندی؟
دانشجوی رشته کامپیوتر بودم.
در مدرسه و دانشگاه چگونه فردی بودی؟
خیلی آرام بودم.
به چه فکر میکنی؟
به آینده پر ابهامی که پیش رویم است.
وقتی واژه قتل را میشنیدی چه احساسی داشتی؟
میترسیدم و از این واژه وحشت داشتم.
فکر میکردی یک روز خودت دست به جنایت بزنی؟
نه. همیشه فکر میکردم دیگران شاید مرتکب قتل و جنایت شوند، اما در مورد خودم اصلا تصور نمیکردم یک روز به جنایت دست بزنم.
چند تا خواهر و برادر داری؟
من تک پسرم و یک خواهر دارم که بزرگتر از خودم هست، ازدواج کرده و به خانه بخت رفته است.
ارتباطت با خواهرت چطور بود؟
خوب بود.
با پدر و مادرت چطور؟
با پدرم زیاد خوب نبود، اما با مادرم خوب بود. اما او سرطان گرفت و فوت شد. دلم برایش خیلی تنگ شده است.
پدرت برایت عزیز بود؟
بله. اما یک دفعه شد و مجبور شدم او را به قتل برسانم.
میدانی پدر عزیزترین عضو خانواده است؟
بله.
پس چرا پدرت را کشتی؟
(سکوت متهم)
پدرت چند سال داشت؟
۶۰ سال.
از شب جنایت بگو؟
۱۳ مهر امسال بود، همه تصورات بدی که از پدرم بعد از مرگ مادرم در ذهنم نقش بسته بود، جلوی چشمانم آمد و تصمیم گرفتم او را بکشم.
بعدچه شد؟
خواهرم ازدواج کرده بود. بعد از مرگ مادرم، من و پدرم در خانهمان در طبقه سوم ساختمان با هم زندگی میکردیم. شب که شد پدرم رفت و در اتاقم خوابید. ساعت ۲۲ و ۴۰ دقیقه بود که مطمئن شدم او به خواب عمیق فرو رفته است. دو ساعت قبل از آن تصمیم گرفتم او را به قتل برسانم. پدرم همچنان خواب بود که ابتدا با چوبدستی و بعد با برداشتن چاقو ضربههایی به او زدم که غرق در خون شد و جان باخت.
پدرت کار خاصی کرده بود که او را کشتی؟
او در مرگ مادرم نقش داشت شاید اگر بیشتر به او رسیدگی میکرد، بیماری او را از پای درنمیآورد و تنهایم نمیگذاشت. مادرم مرداد امسال به خاطر بیماری سرطان فوت شد. پدرم بداخلاق بود و همیشه همه را اذیت میکرد. شاید در این سالهای اخیر همه چیز دست به دست هم داد که از او کینه به دل بگیرم و وی را بکشم.
راست میگویی؟
هر چه واقعیت ماجراست، میگویم.
همان شب اول به خانوادهات گفتی پدر را کشتی؟
نه. ترسیدم و سکوت کردم.
پس چه کردی؟
به عمهام گفتم که پدرم برای خرید بیرون رفته و بازنگشته است. چند ساعت پشت سرهم عمهام تلفنی تماس گرفت و سراغ پدرم را میگرفت که هر بار حرف جدیدی میزدم و وانمود میکردم خبری از او ندارم. سرانجام به کلانتری هم رفتم و گم شدن پدرم را خبر دادم.
مادرت را دوست داشتی؟
خیلی. حالا که چند ماه فوت شده است بیشتر دلتنگ مادرم هستم.
تا قبل از جنایت ارتباط تو با پدرت چطور بود؟
بعد از فوت مادرم در این چند ماه من و پدرم با هم زندگی میکردیم. شرایط بد نبود، اما کمی از او دلخوری داشتم.
گفتی دانشجو هستی؟
بله. در رشته کامپیوتر در دانشگاه سراسری درس میخواندم.
همکلاسیهایت میدانند بازداشت هستی؟
نه. اما فکر کنم از طریق چاپ خبر در روزنامهها باخبر شده باشند.
با پدرت درگیری و مشاجره داشتی؟
سعی میکردم خشم خودم را کنترل کنم و با پدرم جر و بحث نکنم.
خواهرت به شما سر میزد؟
او ازدواج کرده و زندگیاش جدا از ما بود؛ اما هفتهای یکبار یا دو هفته یکبار به ما سر میزد.
دوست صمیمی داری؟
نه، زیاد. چون فقط در مدرسه و دانشگاه پی درس خواندن بودم نه رفیقبازی. آرام و گوشهگیر بودم.
اهل تفریح بودی؟
گاهی.
اولین ضربه را که به پدرت زدی بیدار شد؟
او در اتاق من روی تختم خوابیده بود. اولین ضربه را که با چوبدستی به او زدم، بیهوش شد و قدرت مقابله نداشت.
بعد چه کردی؟
چند ضربه با چوب زدم و با برداشتن چاقو دو ضربه هم با آن زدم.
بعد از قتل چه کردی؟
نمیدانستم باید با جسد چه کنم. اگر از خانه بیرون میبردم همه متوجه ماجرا میشدند، مانده بودم با جسد پدرم چه کار کنم. موکت و فرش را که خونی شده بود پاک کردم. جسد را با پتو کشاندم تا نزدیک کمد دیواری و داخل آن گذاشتم.
آن شب خوابیدی؟
نه، از شدت ترس و نگرانی و کاری که انجام داده بودم خواب به چشمانم نیامد. تا صبح بیدار بودم. بعد ساعت ۸ صبح رفتم و همه رختخوابها را آوردم و روی پتویی که جسد پدرم در میان آن بود گذاشتم. تصمیم گرفتم جسد را دفن کنم.
جز مادرت فرد دیگری را دوست داشتی؟
خواهرم و داییام.
به عمهات چرا زنگ زدی؟
میخواستم کسی به من شک نکند. به عمه که زنگ زدم، وانمود کردم پدرم برای خرید صبحانه بیرون رفته و هنوز نیامده است. چند بار زنگ زد و بعد از دو ساعت آمد خانهمان و با من حرف میزد که چطور شده، از پدرم خبری هست یا نه.
نگران نبودی ماجرا لو برود؟
کمی دلشوره داشتم، اما سعی میکردم خیلی عادی و طبیعی رفتار کنم.
بعد چه شد؟
با عمهام رفتیم به بیمارستانها سرکشی کردیم تا شاید ردی از پدرم پیدا کنیم. آخه او مدتی بود که قلبش را عمل کرده و عمهام گمان میکرد شاید در خیابان حالش بد شده و کسی او را به بیمارستان برده است. با هم به بیمارستانها سرکشی کردیم. بعد آمدیم خانه و با هم ناهار خوردیم.
عمهات آن روز متوجه وجود جسد در خانه نشد؟
او حتی چند بار تا دم کمد رفت، اما در کمد را باز نکرد و ماجرا لو نرفت. بعد هم با هم رفتیم کلانتری محله و اعلام کردیم که پدرم گم شده است. عکس و مشخصات او را به ماموران کلانتری دادیم.
بعد چه شد؟
موضوع گم شدن پدرم را به خواهرم اطلاع دادم که او روز بعد با عمهام دوباره به خانهمان آمدند. آن دو حتی چند بار سمت کمد دیواری آمدند. هر لحظه گمان میکردم در کمد را باز میکنند و ماجرا فاش میشود که نشد.
چرا جسد را دفن کردی؟
دو روز بعد که آنها به خانههایشان رفتند و من در خانه تنها شدم، تصمیم گرفتم برای این که بوی جسد بلند نشود، آن را دفن کنم. موزائیکهای زیر کمد را کندم و برداشتم. رختخوابها را کناری گذاشتم. بعد رفتم سمت ساختمان نیمهکاره در مجاورت خانهمان کمی مصالح ساختمانی مخفیانه برداشته و به خانه بازگشتم. زیر موزائیکها را کندم و جسد داخل پتو را در کمد دفن کرده و سیمان را روی آن ریختم و موزائیک را روی آن گذاشتم.
چی شد راز قتل را فاش کردی؟
عذاب وجدان گرفته بودم. رفتم خانه خالهام و به او درباره مرگ پدرم گفتم و این که من او را به قتل رساندم. خالهام هاج و واج مانده بود. او شوکه شده بود. چشمش را به زمین دوخت و گریه کرد. باورش نمیشد من این کار را انجام دادهام. من را خیلی دوست داشت و حرفهایی که از قتل پدرم برایش میگفتم باورپذیر نبود.
بعد خواهرم و داییام آمدند و برای آنها هم تعریف کردم. هر دویشان شوکه شده بودند. بعد هم از من خواستند بروم کلانتری و خودم را معرفی کنم که به کلانتری محلهمان رفتم و تسلیم شدم.
پشیمانی؟
خیلی. از مرگ پدرم ناراحتم.
اگر زمان به عقب بازمیگشت باز هم پدرت را میکشتی؟
خیر. هیچ وقت.
چند سال بود که مادرت سرطان داشت؟
سال ۹۳ بیماری سراغش آمد. مرداد امسال هم فوت کرد. در یک سال اخیر خالهام از او نگهداری میکرد.
دوست داری ازدواج کنی؟
شاید. اما من اگر اطرافیانم را دوست داشته باشم، نمیخواهم بلایی سرشان بیاید که ناراحت شوند. اما شاید من پدرم را دوست نداشتم که این اتفاق برایم افتاد و او را کشتم.
خانوادهها الگوی فرزندان هستند
هومن نامور، روانشناس میگوید: شاید همهمان از مرگ دلخراش اهورا و بنیتا و افرادی که با حادثههایی که برایشان رخ داد در این اواخر روبهرو بودیم، اما درباره این پرونده باید بگوییم پسری ۱۹ ساله پدرش را به قتل رساند. گاهی حادثه در خفا رخ میدهد و رسانهها به آن نمیپردازند، اما عمق فاجعه آن بالاست. گاهی حادثه آنچنان ظاهر میشود که روزنامهها به آن به طور سریالی و همه روزه میپردازند و همه از ماجرا باخبر میشوند.
وی افزود: رضا با قتل پدرش به این نتیجه رسیده بود که او را باید مجازات کند و با کشتن وی انگار از او انتقام گرفته و پدرش را مجازات کرده است. در خانوادههای یخی، فرزندانی متولد میشوند که گویی روحی در وجود این بچهها نیست. رضا نیز انگار در چنین خانوادهای بزرگ شده و روح یخی در وجود او بود. او در یک تصمیم یکروزه تصمیم به قتل پدرش میگیرد.
نامور ادامه داد: بخش افرادی که به داعش گرایش پیدا میکنند جزو خانوادههایی هستند که فرزند آنها در یک خانواده یخی و بدون روح زندگی کرده و بزرگ شدهاند. گاهی بخشی از بیماریهای روحی که افراد با آن روبهرو میشوند به طور ذاتی است. خانوادهها اگر روابط خود را با فرزندان خوب کنند ما شاهد چنین حوادثی نخواهیم بود که فرزندان از خشونتهای ما الگو بگیرند و دست به چنین اقدامهای تلخ بزنند.
سلامت روانی قاتل تائید شد
رضا ۱۹ساله که به اتهام قتل پدرش بازداشت شده بود، برای مشخص شدن سلامت روانیاش با هماهنگی قضایی به پزشکی قانونی منتقل شد. این در حالی بود که کارشناسان پزشکی با بررسی وضع سلامت روانی این متهم، نظر دادند که او دارای سلامت روانی است و در زمانی که جنایت را رقم زده، در سلامت عقلی و روانی به سر میبرده و هیچ گونه علائم جنون در وی مشاهده نشده است. با مشخص شدن سلامت روانی این پسر جوان، او روانه بازداشتگاه پلیس شد تا بزودی با انتقال به محل جنایت و در حضور کارآگاهان اداره دهم پلیس آگاهی تهران صحنه قتل را بازسازی کند.
ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : 0