همزمان با شب اول ژانویه و سال مسیحیان مقام معظم رهبری به دیدار خانواده «شهید آرمن آویدیسیان» میرود. شهیدی که در دفاع مقدس راننده آمبولانس بود و در حین عقب بردن مجروحان جنگی ماشینش مورد اصابت گلوله قرار گرفت و شهید شد.
مادر این شهید عزیز میگوید: «پسرم یک ذره بچه بود که همیشه می گفتم کی می شود او بزرگ بشه و لباس سربازی بپوشه و بیاد داخل خانه و سلام نظامی بده؟»
بعد در مورد وظیفه اش نسبت به جامعه میگوید: «هر کسی یک وظیفه ای دارد و وظیفه من هم این بود که بچه ام را بزرگ کنم و بدهم برای جامعه. خودش هم وظیفه اش را انجام داد. می گفت من باید بروم. با اینکه تازه دو ماه از ازدواجش میگذشت.»
پدرش آرمن هم اینگونه شهادت را وصف میکند: «همه پایان زندگی شان مرگ است ولی خوش به حال کسی که در راه ملک و ملتش شهید میشود.»
اعضای این خانه ساده در شب سال نو میلادی یک مهمان ویژه داشتند. شخص اول کشور که پدر و مادر از دیدن ایشان اینگونه یاد میکنند:
پدر میگوید: «از خوشحالی نمی دانستم چه کنم؟»
مادر میگوید: «بی اختیار گریه میکردم از خوشحالی که همچین شخصی در را یاز کند بیاید تو. این خیلی برای ما مهم است. همچین شبی در زندگی نداشتیم. آن شب ما مهمان آقا بودیم با اینکه ایشان تشریف فرما شده بودند بدون اینکه ما بفهمیم چه کسی از این در میآید تو. در باز شد یک مهمان آمد که ما مهمانش شدیم.»
مادر شهید با دیدن آقا گریه میکند و توضیح می دهد که اشک شوق است. می گوید خیلی آرزو داشتم شما را ببینم. آقا می گویند انشاءالله همیشه خوشحال باشید.
پدر شهید دست هایش را به آسمان می گیرد و می گوید: خدایا قربانت بروم چه سعادتی نصیب ما شد امشب.
آقا مقداری از شیرینی ای که برای پذیرایی مقابلش گذاشتند را نصف میکند و به پدر شهید می دهد. او می خورد و میگوید «قربان دستت.» مقداری دیگر تعارف مادر شهید میکنند، مادر می گوید: «من دیگر مریض نمی شوم.» و خدا را شکر می کند. در آخر آقا خودش بقیه شیرینی را میل می کنند.
پدر تعریف میکند: دستم در دست آقا بود. خانمم اشاره کرد ول کن دست آقا رو. آقا پرسید خانم چه می گویند؟ پدر جواب می دهد می گویند: آقا را اذیت نکن.
مقام معظم رهبری میخندند و میگویند: اذیت؟! من دست ایشان را گرفتم از بس خوشم آمده از ایشان.
مادر می گوید: «آن شب خیلی آقا خودمانی بود بی اندازه. این خودشیرینی نیست هر چه بود را می گویم.»
آقا از احوالشان می پرسند که مادر می گوید: «ما به امید زنده هستیم. حالا که شما آمدید و قدم روی چشم ما گذاشتید امید ما بیشتر شد.»
پدر می گوید: «مملکت به این آرامی و راحتی می خواهی بد زندگی کنیم؟ آقا می گویند: انشاءالله خوب خوب زندگی کنید.
پدر میگوید: «ایشان به هر دویمان عیدی دادند. می خواهم تا اخر عمرم یادگاری نگه دارم.»
امام جماعت مسجد محل هم که به همراه تعدادی از نماز گذاران در آن دیدار به طور اتفاقی حضور داشتند تعریف میکند: «هشت دقیقه ای بود نشستیم که حضرت آقا وارد شدند ما مبهوت بودیم. به ما گفتند خیلی خوب کاری کردید آمدید بنشینید.»
سابقه دیدار آقا با خانواده شهیدای اقلیت به سال ۶۱ بر می گردد دیدار هایی که جزو برنامه ثابت رهبری شد و صمیمیتی که بین میزبان و میهمان با هم رقم خورد. مسیح در شب قدر کتابی است که اختصاص به این دیدار ها دارد که اولینش در سال ۶۱ بود و تا امروز ادامه دارد.
آقا می گویند: «در تهران حدود ۸۰ شهید ارمنی هستند. من در این چند سال منزل اغلب رفتم. یکی هست که دارد در خیابان راه می رود و یک ماشین می زند او از دنیا می رود. آن مردن است. اما گاهی فردی برای هدف مقدسی اقدام می کند حرکت می کند و کشته می شود. این با آنها از زمین تا آسمان فرق دارد.»
پدر می گوید: پسرم دو سال و ۱۸ روز خدمت کرده بود که آخر در راه خدمت هم رفت.
در پایان آقا میپرسند: «مرخص می فرمایید؟»
پدر می گوید: «خدا سایه شما را از سر ما کم نکند.»
ایشان پیشانی پدر را می بوسند و مادر دستش را به ابای آقا متبرک می کند و این دیدار تمام می شود.
ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : 0