واژه عید از «عود»به معنای بازگشت است. در عید نوروز دید و بازدید، صحرا رفتن و کوهنوردی، شادی و خنده وجود دارد. اما کمی هم باید به خود برگردیم. عود به خود کنیم. چه میتوانم باشم و چه هستم همین فکرها راه را برای انسان باز میکند.
اگر در انسان تغییری پیدا نشود، اگر استعدادهای انسان شکوفا نشود و اگر انسان گل ندهد، این درخت از چرخه حیات بیرون خواهد افتاد. همانگونه که این درخت در راهی که خدا میخواهد میرود، من هم تصمیم بگیرم در راهی که خدا میخواهد بروم. اینها همه درسهایی است که انسان در کنار جوی آب مینشیند زیر درختهای گل مینشیند استراحت میکند و مرور میکند باید خودش دست خودش را هم بگیرد.
برنامهریزی برای تفریح
امام کاظم (ع) در حدیثی میفرماید: «إجتَهِدوا أن یَکونَ زَمانُکُم أربَعَ ساعاتٍ»؛ سعی کنید اوقات خود را به چهار قسمت تقسیم کنید:
«ساعَةً مِنهُ لِمُناجاةِ اللّه» ساعتی برای راز و نیاز با خدای بینیاز، مناجات کوچکترین با بینهایت بزرگ.
«و ساعَةً لِأمر المَعاشِ» و ساعتی برای کسب و کار و پیدا کردن خرجی حلال برای اداره کردن زندگی.
حضرت رسول خدا (ص) کار را عبادت دانسته و فرمودهاند: «اَلکادُّ عَلَی عِیالِهِ کَالْمُجاهِدِ فی سَبیلِ اللهِ»؛ زحمتکش برای خانواده همچون مجاهد در راه خداست.
«و ساعَةٌ لمُعاشَرَةِ الإخوانِ و الثِّقاتِ الذینَ یُعَرِّفُونَکُم عُیُوبَکُم و یَخلُصُونَ لَکُم فی الباطِنِ»؛ و ساعتی برای دوستی و همنشینی با افراد مومن مورد اطمینان، رفیق دلسوزی که انتقاد کند و مایه اصلاح انسان شود دوستی که علاقهاش به شما باطنی و واقعی باشد.
«و ساعَةٌ تَخْلُونَ فیها لِلَذّاتِکم» و ساعتی هم برای رسیدن به تفریحات سالم لذتهای حلال و ورزش و گردش و استراحت.
جالب این است که امام کاظم (ع) در ادامه میفرماید: «وَبِهذِهِ السّاعَةِ تَقْدِروُنَ عَلَى الثَّلاثِ ساعات»؛ اگر خواستید به آن سه مورد برسید باید اول به این مورد برسید تا لذت و تفریحی در کار نباشد نشاطی در کارهای دیگر نخواهد بود.
این حدیث دلیل بر اهمیت تفریح است به خصوص برای نوجوانان، برادران یوسف (ع) وقتی میخواستند یوسف را از پدر بگیرند، به عنوان تفریح گرفتند گفتند: «أَرْسِلْهُ مَعَنَا غَدًا یَرْتَعْ وَیَلْعَبْ وَإِنَّا لَهُ لَحَافِظُونَ»؛ برادرمان را بده که او را ببریم ورزش و حضرت یعقوب (ع) نگفت که انسان به ورزش نیاز ندارد یعنی نیاز به ورزش چنان قوی است که نتوانست پیشنهاد بچهها را رد کند.
خنده یوسف (ع) بر سر چاه
یوسف پسری سیزده چهارده ساله بود وقتی برادرانش خواستند او را به چاه بیندازند لب چاه شروع به خندیدن کرد به او گفتند: «این چه جای خنده است؟» گفت: «زمانی من پسر سیزده چهارده ساله به شما که ده برادر قوی هستید، نگاه کردم گفتم: به به! با وجود این برادران چه کسی میتواند به من بگوید: بالای چشمت ابروست! دیگر نان من در عسل و روغن است با وجود این برادران قوی دیگر غصهای ندارم حالا میبینم به همان برادرانی که تکیه کردم همانها میخواهند مرا به چاه بیندازند!
فکرهای خندهدار
بد نیست یکی از این آرزوهای خندهآور را برایتان بگویم و شما هم بخندید. سالهای اولی که برای بچههای کاشان کلاس گذاشتم و شروع به گفتن اصول دین کردم یکی از بازاریها در کاشان به من رسید و گفت: «آقای قرائتی، تو خیلی سیاستمدار هستی» گفتم: «اتفاقا من از سیاست چیزی بلد نیستم این چه سیاستی است؟» گفت: «تو الان این پسرهای ۱۴، ۱۵ ساله را جمع کردی و به ایشان اصول عقاید درس میدهی این پسرها چهل سال دیگر که تاجر شوند خمس و سهم امامشان را به تو خواهند داد» پیش خود گفتم: «واقعا که خندهآور است بعضی در چه افکار مالیخویایی غرقند!»
آرزوهای خندهدار
میگویند ملا نصرالدین دامنش را گرفته بود و در خیابان راه میرفت گفتند: «چرا چنین کردی؟» گفت: «شنیدم یک پرنده در هوا تخم میاندازد دامنم را گرفتهام که تخمش روی زمین نیفتد» به او خندید گفت: «خنده ندارد به خانمم هم گفتهام آب را جوش بیاور.»
آروزی خانمش از شوهر، دور و درازتر بود بسیاری از آرزوهای خیالی نمیگذارند ما به فکر آینده باشیم.
ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : 0