کد خبر : 96344
تاریخ انتشار : یکشنبه 27 می 2018 - 20:40
-

ماجرای عروس سه روزه خرمشهری

ماجرای عروس سه روزه خرمشهری

به گزارش قائم آنلاین،  همسر شهید سلیمانی گفت: همسرم به قولش وفا کرد؛ زیرا در هنگام خاکسپاری هرچه تلاش کردند نتوانستند انگشتر را از دست امیرحسین خارج کنند. امیرحسین با همان انگشتر و سه روز بعد از ازدواج‌مان به خاک سپرده شد. تمام دلخوشی‌های یک تازه عروس، بودن در کنار مردی است که برای بودن

به گزارش قائم آنلاین،  همسر شهید سلیمانی گفت: همسرم به قولش وفا کرد؛ زیرا در هنگام خاکسپاری هرچه تلاش کردند نتوانستند انگشتر را از دست امیرحسین خارج کنند. امیرحسین با همان انگشتر و سه روز بعد از ازدواج‌مان به خاک سپرده شد.

تمام دلخوشی‌های یک تازه عروس، بودن در کنار مردی است که برای بودن با او روزهای بسیاری را در انتظار نشسته است. روزهای نخست زندگی با مردی که قرار است سختی‌های زندگی را با کمک هم هموار کنند، شیرین است. ازدواج در دهه ۶۰ با سال‌های بعد و قبل خود فرق داشت. عروس‌های آن دهه دیگر به دنبال تجملات برای برگزاری مراسم ازدواج نبودند. آن‌ها زیر موشک‌های دشمن با یکدیگر عهد می‌بستند که روزهای خوشی را در کنار هم رقم بزنند.

آغاز زندگی مشترک برای زهره رشیدیان و امیرحسین سلیمانی در سال‌های آغازین جنگ فرق داشت. آن‌ها با عشقی وصف‌ناپذیر بر سر سفره عقد نشستند؛ اما غافل از این که بدانند عمر زندگی مشترکشان سه روز بیشتر طول نخواهد کشید.

به مناسبت سالروز آزادسازی خرمشهر پای سخنان عروس دهه شصتی نشستیم که فقط سه روز با همسرش که یکی از حماسه‌سازان خرمشهر است، زندگی مشترک داشته است.

همسر شهید سلیمانی نفس عمیقی کشید و قصه زندگی‌اش را اینگونه آغاز کرد: «امیرحسین در یک روز سرد زمستانی به خواستگاری آمد. پس از صحبت‌های اولیه، مهرش به دلم نشست و جواب مثبت دادم. امیرحسین دلش در جبهه بود. با وجود اینکه یک روز از مراسم نامزدی‌مان می‌گذشت، به جبهه برگشت. ماموریتش ۱۵ روز طول کشید.

مادر همسرم از من می‌خواست تا امیرحسین را پابند تهران کنم و نگذارم به جبهه برود؛ اما در همان روزهای نخست ما با یکدیگر توافق کردیم که من مانع رفتنش نشوم.

خرید عروسی ما به یک حلقه، لباس و کفش ختم شد. یک انگشتر عقیق برای امیرحسین خریدیم. امیرحسین به من قول داد تا هرگز آن انگشتر را از خود دور نکند.»

زهره سرش را بالا می‌گیرد و با لبخندی تلخ می‌گوید که امیرحسین تا لحظه شهادت انگشتر را در دست داشت. او بدون توجه به حلقه اشک در چشمانش، ادامه داد: «روز موعود برای عقد، من با چادر سفید و امیرحسین با لباس سبز سپاه به همراه خانواده‌هایمان وارد مسجد شدیم. مراسم ازدواج ما خیلی ساده، اما دلنشین برگزار شد. یک ساعت بعد از قرائت خطبه عقد، امیر حسین مجدد به جبهه بازگشت.

با امیرحسین قرار گذاشته بودیم که مراسمی برای عروسی نگیریم. اول اردیبهشت‌ماه سال ۶۱ به مشهد مقدس رفتیم تا زندگی‌مان را بیمه امام رضا (ع) کنیم. قرار بود به مدت ۱۰ روز در مشهد بمانیم.»

اشک دیگر مجال ادامه صحبت را نمی‌دهد. این نوعروس خرمشهری، اشک‌هایش را پاک می‌کند و آرام آرام کلمات را بر لب جاری می‌کند: «روز دوم سفرمان، امیرحسین برای جویا شدن حال اقوام با تهران تماس گرفت. پدرش به او خبر داد که گردان قصد شرکت در عملیات را دارد که هدفشان آزادسازی خرمشهر است. امیرحسین وقتی به میهمان‌سرا آمد. حال خوشی نداشت. نمی‌دانست چطور خودش را در چنین شرایطی به جبهه برساند. کمی بعد، امیرحسین با مقدمه چینی از من خواست تا به تهران برگردیم. قول داد که بعد از برگشتش از عملیات، مجدد به مشهد برمی‌گردیم.

امیرحسین پیش از این برایم تعریف کرده بود زمانی که عراقی‌ها خرمشهر را اشغال کردند، در جنگ تن به تن جزو آخرین نفرهای بود که خرمشهر را ترک کرده بود. حالا می‌خواست جزو اولین نفراتی باشد که وارد خرمشهر می‌شود.

همان روز وسایلمان را جمع کردیم و به تهران آمدیم. امیرحسین یک شب استراحت کرد و روز بعد در حالی که غسل شهادت کرد، به جبهه برگشت. در هنگام خداحافظی به من قول داد که پس از آزادی Freedom خرمشهر من را هم به آن‌جا ببرد.

دوستانش بعد از شهادت امیرحسین گفتند که با یکدیگر قرار گذاشته بودند تا خبر آغاز عملیات را به امیرحسین ندهند؛ اما امیرحسین در دومین روز از آغاز عملیات بیت المقدس خودش را به منطقه رساند.

روایت ماجرای شهادت برای تمامی همسران شهدا سخت است. آن‌ها باید نقطه‌ای از زندگی‌شان را بگویند که برای همیشه با همسرشان خداحافظی کردند. همسر شهید سلیمانی با وجود اینکه روزهای سختی را بدور از همسرش گذرانده است، اما با افتخار سرش را بالا می‌گیرد و ادامه می‌دهد: «چند روز پس از اعزام امیرحسین، مادر شهید پیچیک و چند تن از خانواده‌های شهدا به منزل ما آمدند. مادر شهید پیچک آرام آرام با مادر همسرم صحبت می‌کرد که ناگهان شیون به راه افتاد. خودم را به اتاق رساندم که شنیدم مادر همسرم گفت: «جواب این دختر رو چی بدم؟» در آن لحظه ضربان قلبم بالا رفته بود که صدای زنگ آمد. از پنجره بیرون را نگاه کردم. مردی با لباس صورتی پشت در بود. از آن‌جایی که امیرحسین یک لباس مشابه این لباس را داشت، گمان کردم که امیرحسین است. بلند گفتم: «مامان! امیر اومد.»

چهار طبقه را با عجله به پایین رفتم. با دیدن گریه پدر همسرم و اطرافیانش، متوجه شدم که اتفاقی برای امیر افتاده است. نمی‌توانستم باور کنم که امیرحسین شهید شده است تا مدت‌ها حال روحی خوبی نداشتم.

حدود ۱۵ روز بعد از شهادت امیرحسین، پیکرش را به عقب آوردند. روز تشییع دیوانه‌وار بر سر پاسدارها فریاد می‌زدم و می‌گفتم که شما لباس و اسلحه امیر را برداشته‌اید.

امیرحسین را با همان لباس‌هایی که بر تن داشت، به خاک سپردند. همسرم به قولش وفا کرد؛ زیرا در هنگام خاکسپاری هر چه تلاش کردند نتوانستند انگشتر را از دست امیرحسین خارج کنند. امیرحسین با همان انگشتر و سه روز بعد از ازدواج‌مان به خاک سپرده شد.

ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : 0
  • نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
  • نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.

7 − دو =