کد خبر : 109622
تاریخ انتشار : شنبه 25 آگوست 2018 - 17:30
-

وقتی می‌گوییم «جمعیت» دقیقا از چه حرف می‌زنیم

وقتی می‌گوییم «جمعیت» دقیقا از چه حرف می‌زنیم

به گزارش قائم آنلاین، شلوغی مسجدالحرام نسبت به شب آخر قبل رفتنمان به عرفات چندبرابر است. اینجا که جمعیت را پخش دیدم، تازه فهمیدم چقدر باید شکر کرد که در عرفات و منی هیچ مشکل خاصی برای خودم، کاروان ما و زائران ایرانی نیفتاد. دیدن این همه آدم، از این به بعد معنی واقعی کلمه

به گزارش قائم آنلاین، شلوغی مسجدالحرام نسبت به شب آخر قبل رفتنمان به عرفات چندبرابر است. اینجا که جمعیت را پخش دیدم، تازه فهمیدم چقدر باید شکر کرد که در عرفات و منی هیچ مشکل خاصی برای خودم، کاروان ما و زائران ایرانی نیفتاد. دیدن این همه آدم، از این به بعد معنی واقعی کلمه جمعیت را برایم روشن می‌کند.

صبح که چشم باز کردیم، آخرین صبح منا بود که می‌دیدیم. ساعت هشت و نیم، سومین رمی جمراتمان را باید انجام می‌دادیم و بعد از رسیدن ظهر شرعی به مکه برمی‌گشتیم. مشغول صحبت با یکی از بچه‌ها بودم که وقت رفتن شد. کیسه سنگم را برداشتم، اما دیدم به زور، اندازه خودم سنگ دارد و برای نیابت آن خانم سنگی نیست. کلافه چند دور سنگ‌ها را شمردم، اما تعدادشان زیاد نشد. ناامید به یکی ـ دو نفر گفتم و از آنها چند سنگ گرفتم. بیشتر مانده بودم سنگ‌ها کجا رفتند که جوابی برایش پیدا نشد.

گروه امروز کوچک‌تر بود. اعتماد به نفس‌ها بالاتر رفته بود و خیلی‌ها، یواشکی و بدون اجازه و حتی با اجازه، خودشان رفته بودند و سنگ زده بودند. پرچم را برداشتم و راه افتادیم. گروه، پرانرژی بود و هوا به دلیل ساعت رفتنمان نسبت به دیروز خیلی خنک‌تر. به جمرات که رسیدیم از روزهای قبل شلوغ‌تر بود. جمره اصغر و اوسط را زدیم و من با پرچم به پیرمردها و پیرزن‌ها علامت می‌دادم که بروند برای جمره اکبر. همه هم گوش می‌کردند، اما این وسط پیرمردی آمد جلو و گفت تمام شد. گفتم چی؟ گفت هرسه تا را زدم. گفتم حاج اقا کدام سه تا. ما دو تا را زدیم. به سومی که نرسیدیم. خیلی جدی گفت نه. من اون و این و این را زدم. منظورش از اون که جمره اصغر بود. اما دستش دوبار این، که همان جمره اوسط بود را نشان داد. گفتم دومی را چرا دوبار زدی؟ گفت خب هم این‌ورش را زدم و هم آن‌ورش! بعد خندید و گفت: پدر شیطان بی‌پدر را درآوردم!


حجاج ایرانی در انتظار بازگشت از سرزمین منا به مکه مکرمه

کم کم از اول سفر یاد گرفتم برای بعضی پیرها نباید اشتباهشان را توضیح دهی. فقط باید بخواهی کار درست را هم انجام دهند. خنده‌ام را که جمع کردم، گفتم: حاج آقا پشت و روی آن یکی را هم صفا بده! بعد هم با دست نشانش دادم که کجا برود. گفت سه تا بیشتر می‌شود خب. اعمالم خراب بشود چی؟ گفتم خیالت راحت، آن قبلی را که پشت و رویش را زدی خدا یکدانه حساب می‌کند. شادمان و راضی تند رفت سمت جمره سوم. پیرمرد سرابی همسفر ما حدود ۸۰ سال دارد و کمی اختلال حواس.

امروز دشداشه مصری تنم بود و چون کلاه نداشتم، جواد چفیه نجفی را مدل بحرینی برایم بسته بود که سر و صورتم کمتر بسوزد. راه برگشت پیرزنی هن‌هن‌کنان خودش را کشید جلوی گروه و گفت: مادرجان! می‌گم تو اینقدر شبیه عرب‌ها هستی بیا یک زن عرب هم بگیر. خیلی مهربانند.

پیرمردی کنارش گفت چرا عرب؟ باید دختر ایرانی بگیرد و خلاصه افتادند به جان هم. بقیه هم می‌خندیدند. دیشب هم که نوشتم مجردها سوژه جمع بودند. آخر سخن اینکه به نظرم هیچ کاروان حج تمتعی نباید بدون پسر مجرد به حج برود، چون روزهای طولانی و جنس خستگی سفر، نیاز به موضوع مشترکی برای تعریف را متولد می‌کند و چه چیزی دم‌دست‌تر و جذاب‌تر و خنده‌دارتر از زن گرفتن پسرها برای یک کاروان. حرف‌های من تمام شد اما آن پیرمرد و پیرزن هنوز سر ملیت زن من مشغول به گفت‌وگو بودند. خدا این شادی‌ها را از این کاروان نگیرد!

کل اقامت ما در منا حدود ۶۰ ساعت بود. دو شبانه‌روز کامل و یک صبح تا ظهر. از رمی جمره سوم که آمدیم، باید وسایل را جمع می‌کردیم و آماده رفتن می‌شدیم. زیراندازم را که تا کردم، چشم‌هایم پر شد اشک. انگار روزها و هفته‌هاست که در مناییم. نیامده عادت کرده بودیم به این بیابان. به همین مساحت حدود هشت کیلومتری که تنها چهار و نیم کیلومترش مسطح است و در ایام حج طبق آمار، پرتراکم‌ترین نقطه روی کره زمین است. نزدیک سه میلیون نفر در چهار و نیم کیلومتر!

منا بیابانی بود که خدا در آن حجتش را به ما تمام کرد. در عوض، ما برایش قربانی کردیم. به شیطانِ از درگاهش رانده شده سنگ زدیم و سرهایمان را تراشیدیم. خدا در منا و عید قربان شادی در وجودمان دمید. روحیه خوب و سرزندگی. منا جایی بود که رحمت خدا را به سرمان بی‌واسطه حس کردیم و حالا باید تمام این حس‌های خوب و بزرگ را توی ساک دستی‌های کوچکمان کنیم، هشتاد سانتی متر مربع فضای شخصی خودمان در چادر را نظافت کنیم و برویم. اگر بازگشت به مکه نبود، قطعا خداحافظی از منا سخت‌تر از مدینه بود.

* * *

از حدود ساعت ۱۲ تا ۲ مستقیم زیر تیغ آفتاب بودیم. این جمعیت عظیم در چند ساعت قرار است به مکه منتقل شود و خب معلوم است چه خبر می‌شود. از دو تا چهار در سایه جا پیدا کردیم و بعد از کلی این‌ور و آن‌ور رفتن حدود چهار و نیم سوار اتوبوس شدیم. جا نبود و چند نفری که جوان‌تر بودیم، ایستادیم. دوساعت بعد به شهر خدیجه (س) رسیدیم. حالا هیچ کس وارد مکه نمی‌شود، جز با سرهای پایین افتاده؛ در حالی که حقیر و ذلیل و مسکین است.

* * *

قاعدتا امیدی به آسانسور نیست، وقتی چهارصد ـ پانصد نفر یکجا می‌خواهند بالا بروند. با خستگی از پله‌ها کشیدیم بالا. دوش گرفتیم و خوابیدیم. هنوز طواف و سعی صفا و مروه و طواف نساء مانده است تا اعمالمان کاملا تمام شود. به جز نماز مغرب و عشا و صبح از خواب بیدار نمی‌شویم. حدود ۱۴ ساعت، هر چهار نفرمان خوابیدیم. چهار روز گرما و جای تنگ و بی‌خوابی و پیاده‌روی‌های مکرر و … حسابی کوفته‌مان کرده بود.

با گلودرد بلند شدم. از اتاق که بیرون رفتم چند نفر از پیرهای کاروان را دیدم که سرحال و خندان قدم می‌زنند. خجالت کشیدم از خودم. کمرم را راست کردم و شانه‌هایم را باز. لبخند زدم و سلام دادم. واقعیت اما این است که خدا خودش دست پیرها را در این سفر پرفشار می‌گیرد. خدا هوای مهمان‌های سن بالایش را بیشتر دارد. به نظرم، بیشتر دوستشان دارد حتی وگرنه طبق روال عقلی هیچ کدام از پیرها در حج نمی‌توانستند قدم از قدم بردارند.


ازدحام جمعیت در مطاف مسجدالحرام

دیشب تصمیم گرفتم بروم برای طواف و سعی صفا و مروه. روحانی کاروان موافق بود و مدیر مخالف. چند نفری که رفته بودند از ازدحام عجیبی حرف می‌زدند. مدیر می‌گفت در طواف باید با پای خودت راه بروی و اگر با جمعیت حرکت داده شوی، طواف باطل است. درست هم می‌گفت و به خاطر همین، نظرش این بود که فردا شب بروم. با این حال گفتم می‌روم حرم، اگر می‌شد که خب اعمال را هم انجام می‌دهم. دنبال وسیله‌ای در کیفم بودم که چشمم به کیسه‌ای ناآشنا افتاد. داخلش را نگاه کردم و دیدم سنگ است. سنگ‌های همان خانم. مانده بود توی کیفم و من از بقیه سنگ گرفته بودم. راه افتادم سمت حرم. مکه هنوز شهر پیاده‌هاست؛ لااقل تا فردا شب.

* * *

نزدیک مسجدالحرام که می‌رسم تازه می‌فهمم در عرفات و منا چه خبر بود. شلوغی مسجدالحرام نسبت به شب آخر قبل رفتنمان به عرفات چندبرابر است. اینجا که جمعیت را پخش دیدم، تازه فهمیدم چقدر باید شکر کرد که در عرفات و منی هیچ مشکل خاصی برای خودم، کاروان ما و زائران ایرانی نیفتاد. دیدن این همه آدم، از این به بعد معنی واقعی کلمه جمعیت را برایم روشن می‌کند.

رفتم داخل مطاف. تصورم این بود که نتوانم. جمعیت خیلی به هم فشرده بود. ده دقیقه‌ای طول کشید تا به دایره طواف بین کعبه و مقام برسم. هنوز شروع نکرده لباس از عرق به تنم چسبید. بسم‌الله و سبحان‌الله گویان جلو رفتم و بسم‌الله و سبحان‌الله گویان تمام کردم. طوافم در آن ازدحام به راحتی انجام شد، اما برای نماز طواف نیم ساعتی طول کشید تا به پشت مقام برسم و جا پیدا کنم. نماز را هم که خواندم رفتم برای سعی صفا و مروه. تمام طبقات مملو از جمعیت بود.


جمعیت حجاج در مسعی (سعی صفا و مروه)

ازدحام این قدر بود که در قسمت هروله مردها رو به جلو نمی‌رفتند و درجا می‌دویدند. یاد درجا دویدن‌های ورزش صبحگاهی مدرسه افتادم. به لطف خدا صفا و مروه هم تمام شد. چیزی برای تقصیر نداشتیم. نه مو و نه ناخن. خدا هم چیزی به گردنمان نگذاشته بود. دشداشه‌ام را چک کردم تا ببینم از فشار جمعیت پاره نشده باشد. خسته آمدم بیرون. روحانی سیدی از ایران داشت می‌آمد داخل مسجدالحرام. عربی جلویش مکث کرد. چیزی گفت و بعد دست و صورتش را بوسید. احتمالا از شیعیان عربستان بود. خسته‌تر از این بودم که بروم و بپرسم.


من و عبدالرحیم، حاجی سودانی

دیشب با تنها کسی که در حرم حرف زدم، عبدالرحیم سودانی بود. بین طواف و سعی به بهانه عکس آمدم صحبت کنم اما حتی یک کلمه هم انگلیسی نمی‌دانست. فقط اینکه عبدالرحیم اسمش بود و اهل خارطوم. وقتی گفتم ایران، گوشی‌اش را درآورد و دست انداخت روی شانه‌ام و عکس گرفت. آخرش هم موقع خداحافظی دست که دادیم نچ نچ کرد. دستش را ول کرد و عقب برد. دوباره دست دادم و باز نچ نچ کرد. کلافه شدم. آخر سر نشان داد که بزن قدش. منظورش این بود. من دستم را ثابت گرفتم و انگار بازی‌اش گرفته باشد، شترق کوبید کف دستم. خنده‌ام گرفت. مع‌السلام گفتیم و دوباره بلند بلند گفت ایران، ایران. ای کاش زبانش را می‌فهمیدم و کمی حرف می‌زدیم.


نشانه‌گذاری روی چادر بانوان ایرانی همین‌قدر ناجور است!

راه برگشت به هتل شارژ گوشی‌ام تمام شد. در مسیر به دو صحنه‌ای که در صفا و مروه دیدم فکر می‌کردم. کاروان لبنانی و اندونزیایی با لباس‌های زیبا و دلنشین و منظم و در مقابل اسم‌های یاجوج و ماجوج مدیر کاروان‌های ایرانی که با سنجاق قفلی و کوک درشت و کج پشت چادرها دوخته شده. در این سفر هر چقدر بیشتر می‌گذرد، بیشتر از این قضیه لباس و نشان حرص می‌خورم. نشان‌های کاروان‌های ایرانی در حج، بی‌شک، زشت‌ترین منظره حج است. شک نکنید، آن هم با فاصله بسیار زیاد و دست‌نیافتنی. بگذریم، البته اگر بتوانم!


نظم زائران اندونزیایی و لباس متحدالشکل آن‌ها در حج

با طواف و سعی، بوی خوش هم بر من حلال شد. بعد از یک هفته بالاخره خودم را با صابون عادی و شامپو شستم. طبق عادت دستم را پر کردم شامپو، اما روی سرم که گذاشتم دیدم از مو خبری نیست. برای کله کچل «تی» بیشتر به کار می‌آید تا شامپو!

برای خودم تنهایی زیر دوش می‌خندم و می‌روم که بخوابم. از حجة‌الاسلام من فقط طواف نساء مانده. روحانی کاروان گفت بگذار چند روز دیگر که خلوت شود قشنگ. بعد هم ریز خندید و گفت طواف نساء به کار شما که فعلا نمی‌آید. دیر هم بشود مشکلی نیست، مگر اینکه حرف گوش کنید!

ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : 0
  • نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
  • نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.

12 + 5 =