کد خبر : 114724
تاریخ انتشار : شنبه 22 سپتامبر 2018 - 13:40
-

روایتی از آنچه بر زندانیان «دولتو» گذشت

روایتی از آنچه بر زندانیان «دولتو» گذشت

به گزارش قائم آنلاین، شاید نام زندان و زندانیان «دولتو» را شنیده باشید. مدتی پیش از آغاز جنگ تحمیلی بود که مزدوران داخلی صدام دست به آشوب هایی علیه جمهوری اسلامی در غرب کشور زدند. آنها در غالب گروهک‌هایی چون «کومله» و «دمکرات» بخشی از استان های کردستان و کرمانشاه را متشنج کرده بودند. همچنین

به گزارش قائم آنلاین، شاید نام زندان و زندانیان «دولتو» را شنیده باشید. مدتی پیش از آغاز جنگ تحمیلی بود که مزدوران داخلی صدام دست به آشوب هایی علیه جمهوری اسلامی در غرب کشور زدند. آنها در غالب گروهک‌هایی چون «کومله» و «دمکرات» بخشی از استان های کردستان و کرمانشاه را متشنج کرده بودند. همچنین برای تثبیت حضور خود دست به کارهای فجیع انسانی می‌زدند تا با ایجاد رعب و وحشت مردم منطقه را با خود همراه کنند. آنها پاسدارها و یا کسانی را که گمان می‌رفت با سپاه اسلام ارتباط دارند توسط موزاییک های شکسته مقابل نوعروسان خود سر می بریدند تا اعلام کنند هر کسی با جمهوری اسلامی باشد سرنوشتی جز این نخواهد داشت. آنها تعدادی از مردم و نظامیان منطقه را هم به اسارت گرفتند و ماه‌ها با سپر انسانی که برای خود ساخته بودند توانستند مقاومت کنند.

گروهک دمکرات برای اینکه به مردم بگویند ما مزدور عراق و دشمن شما نیستیم با هماهنگی های پنهانی خود با حزب بعث منطقه ای به نام «دولتو» را که اسرای خود را آنجا نگهداری می‌کردند بمباران کردند و تعداد بسیاری به شهادت رسیدند. سرانجام مقاومتشان توسط نیروهای اسلام شکست و غرب کشور از لوث وجودشان پاک شد. آنچه خواهید خواند بخش اول گفت‌وگویی است با «حسین سجادی پور» ارتشی‌ای که توسط دمکرات‌ها به همراه تعدادی دیگر از مردم اسیر شد اما با وجود خاطرات تلخی که داشت پس از آزادی مجددا به جبهه های جنوب رفت و تا پایان جنگ دست از مبارزه با دشمنان کشورش بر نداشت.

*دلم با نظام طاغوتی پهلوی نبود

من حسین سجادی پور هستم که ۶۸ سال پیش در شهریار متولد شده و همانجا بزرگ شدم. سال ۴۵ برای اینکه وارد ارتش شوم به تهران مهاجرت کردم و سال ۴۶ لباس ارتش را پوشیدم. سال ۷۴ هم بازنشسته شدم. من اگر چه ارتشی بودم اما دلم با نظام طاغوتی پهلوی نبود و سعی می‌کردم به هر نحو ممکن جلوی کشته شدن مردم را در تظاهرات بگیرم. با پیروزی انقلاب هم بلافاصله به نهضت امام خمینی(ره) پیوستم.

*غائله کردستان و پیام تاریخی امام خمینی(ره)

بعد از پیروزی انقلاب زمانی که ماجرای تشنجات و خرابکاری های گروهک‌های ضد انقلاب در غرب کشور پیش آمد شهید چمران با تعدادی از نیروهایش عازم آنجا شده بود تا غائله ضد انقلاب را جمع کند اما آنها بیش از آنچه تصور می‌شد در شهرها رخنه کرده و رعب و وحشت در دل مردم انداخته بودند. به همین جهت و با توجه به پیچیدگی‌هایی که وجود داشت و خباثت بنی صدر نیروهای زیادی نتوانسته بودند به شهید چمران ملحق شوند و او با افرادش نمی‌توانستند کاری از پیش ببرند. فلذا امام خمینی(ره) پیامی صادر کردند و فرمودند: «اگر فرماندهان ارتش نمی توانند کاری کنند من خودم وارد قضیه شوم.»

پس از پیام ایشان بود که ارتش مصمم شد نیروهایی را به آن منطقه برای کمک به شهید چمران اعزام کند. غرب کشور نیز مانند هر شهر دیگری پایگاهی برای حفاظت داشت اما برای آن جریانات کافی نبود. بنابراین از طرف فرماندهی جلسه ای گذاشتند و قرار شد یک تعداد نیروی انسانی بفرستند تا قائله کردستان تمام شود. از جمله کسانی که در قالب این نیروی انسانی به کردستان رفت، من بودم.

*خودم را به یگان ارتش در کردستان معرفی کردم

تقریبا هفده یا ۱۸ شهریور بود، دو روز قبل از فوت آیت‌الله طالقانی، حکمی به یگان ما ابلاغ شد که باید بروید کردستان و خود را معرفی کنید. وسایلم را جمع کردم و حرکت کردم اما بلافاصله زمانی که رسیدم از اخبار متوجه شدم که آیت‌الله طالقانی فوت کردند. با شنیدن این خبر بدون اینکه خود را معرفی کنم مجددا به تهران برگشتم، تا در تشییع پیکر ایشان شرکت کنم. وقتی مراسمات فوت آیت‌الله طالقانی تمام شد با دو روز تأخیر به کردستان برگشتم و خودم را به یگان ارتش در آنجا معرفی کردم.

اینگونه شد که به مریوان رفتم و در یگانی از لشکر ۲۸ ارتش  به عنوان توپچی مشغول خدمت شدم. مریوان یک منطقه مرزی بود که چند عملیات بزرگ در آن انجام شد. در یکی از این عملیات ها من حضور داشتم. ماجرا از این قرار بود که پادگانی از عراق پشت «دزلی» باید منهدم می‌شد. یک هفته در آن منطقه به مأموریت رفتیم و پادگانشان را زیر و رو کردیم در حدی که دیگر نمی‌توانستند فعالیتی انجام دهند. مجددا به مریوان برگشتیم. مدتی هم در سنندج بودم.

*آن روز را خوب به یاد دارم

قرار شد تعدادی از بچه که من هم جزوشان بودم برای مرخصی و دیدن خانواده‌هایمان به تهران برگردیم.

در اتوبوس که سوار شدم، خیلی از حرکتمان نگذشته بود که متوجه شدیم اتوبوس را نگه داشتند. البته تنها ماشین ما نبود. در جاده هر خودرویی بود نگه داشتند. دلیل ایستادن را که پرسیدیم متوجه شدیم افراد حزب دموکرات کردستان که یک گروهک ضدانقلاب بود، راه را بستند. آنها با گروه‌های اسلام، سپاه و دولت درگیر بودند. خلاصه بلافاصله پس از توقف ماشین‌ها آنها را به سمت بیابان کشیدند و همه سرنشینان را پیاده کردند، اموال همه را اگر چیزی داشتند،گرفتند. ما در اتوبوس ۲۳ نفر بودیم که البته همه نظامی نبودند، تعدادی از برادران سپاه بودند، تعدادی از بسیج، تعدادی از ارتش و تعدادی هم از مردم عادی بودند. همه را به جمع ما اضافه کردند و بردنمان داخل روستاها. آن روز را خوب به یاد دارم، ۹ آذر ۶۰ بود و مدت کمی از آغاز جنگ ایران و عراق می‌گذشت. بنی‌صدر لعنتی هم هنوز رئیس‌جمهور بود.

*حقیقتی که پشت بمباران کتمان شده بود

بیش از ۲۰ روز با پای پیاده ما را از این روستا به آن روستا کشاندند تا رسیدیم به آن منطقه‌ای که می‌خواستند آنجا در اسارت نگهداری‌مان کنند. در این مدت روزها را در مکان‌هایی می‌ماندیم و شب ها مجدد حرکت می‌‌کردیم. آنها می‌خواستند اینگونه مانع این شوند که نیروهای دولتی بتوانند ما را شناسایی کنند. معمولا هم مکان‌های متروکه مثل آغل گوسفندان را انتخاب می‌کردند. با همه این سختی‌ها بالاخره رسیدیم به مقر اصلی‌شان و به جمع کسانی پیوستیم که در «دولتو» زندانشان بمباران شده بود. ماجرای بمباران هم اینگونه بود که حزب دمکرات برای اینکه رد گم کند و بگوید ما مستقل از حزب بعث عراق هستیم مکان زندان را به عراقی ها گرا داده بودند و آنها این زندان را بمباران کردند و خیلی از زندانی‌ها هم به شهادت رسیدند. اما حقیقت این بود که آنها همه جیره و مواجب خود را از عراق می‌گرفتند.

*زندانی در آغل گوسفندان

وقتی به جمع آنها اضافه شدیم حالا دیگر تعدادمان به حدود ۱۵۰ نفر می‌رسید. اولین زندان در منطقه‌ای بود به نام «گِردنه»، آنجا یک ده کوچکی بود که ساکنینش برای ییلاق و قشلاق رفته بودند و خانه‌ها و آغل گوسفندانشان خالی بود، حزب دمکرات ما را آنجا نگهداری. البته مکان محدودی بود و همه حدود شش هفت اتاقش پر بود. به همین علت ما را فرستادند در آغل گوسفندان و گفتند آنجا را تمیز کنید و بعد همانجا بمانید. فضولات گوسفندان از آنجا تا حدودی پاک کردیم، بعد نفری یک گونی کنفی که آن زمان در آن آرد می‌آوردند به ما دادند به علاوه یک پتوی سربازی و یک کاسه و قاشق روحی، والسلام.

*کسی نتوانست فرار کند

چند روز که گذشت دو سه نفر برای فرار اقدام کردند، اما موفق نشدند و حزب دموکرات دوباره آنها را گرفت و آورد همان جا اعدام کرد. در طول اسارت من هر کسی که می‌خواست فرار کند، دستگیر و اعدام شد. کسی در فرار موفق نبود زیرا شرایط منطقه کوهستانی بود و اگر کسی روز می‌رفت، باید از مناطق مسکونی رد می‌شد که در این حال کردها او را می‌دیدند و از مدل لباسش متوجه می‌شدند او یک عامل خارجی است و به مقرهایی که در آن نیروهایشان مستقر بودند اطلاع می‌دادند، در نتیجه قضیه لو می‌رفت.

*عاقبت دو بسیجی که فرار کردند

۲ تا از بسیجی‌هایی که تصمیم گرفتند فرار کنند، ۴۸ ساعت بعد توسط افراد این گروه دستگیر شدند. آنها در این دو روز می‌رفتند بالای درخت می‌نشستند و شب‌ها به مسیر ادامه می‌دادند، تا اینکه از دید مردم خارج شوند. نهایتا به رودخانه بزرگی می‌رسند که تقریبا یک کیلومتر یا ۵۰ متر عرضش بوده که به هیچ وجه امکان نداشت انسانی از آن عبور کند، زیرا سطح آب نیز ۵ متر عمق داشت. آنها آنجا نشسته بودند که متوجه می‌شوند ۳ اسب‌سوار به سمت آنها می‌آید، سواره‌ها رد پای این اسیرها را پیدا کرده بودند و دنبالشان آمده بودند، به رودخانه که می‌رسند متوجه می‌شوند هیچ آدمی نمی‌تواند از آنجا رد شود. اسرا  زیر بوته‌های بزرگ پنهان شده بودند، اسب‌سوارها که می‌بینند آنها را نمی‌توانند پیدا کنند شروع می‌کنند به برگشتن، یکی از اسرا صدای پای اسب‌ها را که می‌شنود، از جایش بلند می‌شود، همان موقع یکی از دموکرات‌ها می‌ایستد برای قضای حاجت که ناگهان متوجه این اسیر می‌شود و می‌بیند که دو نفری که دنبال‌شان می‌گشتند همین جا هستند، بقیه را هم خبر می‌کند. آنها را گرفتند و آوردند همانجا تیرباران کردند.

*اسیری که به صلیب کشیده شد

یکی از آن دو اسیر به نام علی بچه سردشت و کرد بود. او به جرم جاسوسی برای جمهوری اسلامی دستگیر شده بود، وقتی خواستند اعدامش کنند، از چوب درختان صلیبی درست کردند و دست و پایش را بستند و گذاشتند بالای پشت‌بام زندان، سپس جمع‌مان کردند در حیاط و جلوی همه او را تیرباران کردند و گفتند بدانید هر کس بخواهد برود، سرنوشتش همین گونه خواهد بود. کُرد،‌ فارس، ارتشی، بسیجی، پیش‌مرگه مسلمان برای آنها فرقی نداشت، همه برایشان دشمن بودند و با دشمن هم دشمنی می‌کردند.

*شهادت بچه‌ها دلیلی بر هیچ کاری نبود

چهار پنج ماه بعد ما را از روستای «گِردنه» خارج کردند و به زندانی در «آلواتان» که داخل جنگل بود منتقل شدیم. روزی ۳۰،۴۰ تا از بچه‌ها را می‌بردند بیگاری تا سنگ و گل جمع کنند، اتاق بسازند برای زندان، ساختن زندان آلواتان یک ماه طول کشید. این زندان ۸ اتاق داشت، یک سرویس بهداشتی، یک آشپزخانه و یک مقری که در ارتفاع بود برای نگهبانی. ۳،۴ ماه هم در زندان آلواتان بودیم.

برای حمام بچه‌ها فقط یک پیت آب گرم بود و یک پیت آب سرد،‌ چه می‌خواهد زمستان باشد چه تابستان. می‌گفتند برو در حیاط و استحمام کن. گاهی مجبور بودیم روی برف بنشینیم و استحمام کنیم. مدتی بعد با هلی‌کوپتر دو تانکر آوردند و چهل نفر از بچه‌ها را بردند تا تانکر ها را از ارتفاع تند و شیب دار آن منطقه پایین بیاورند. با چوب و طناب شاسی‌هایی درست کردند تا مثلا راحتتر منتقل داده شود.

تمام مصالح زندان روی کول همین بچه‌ها آورده شده بود. تانکر که آوردند دیواری کشیدند برای  حمام، اما بلافاصله این منطقه توسط نیروهای سپاه و بسیج پس گرفته شد، بعد دموکرات‌ها ما را از آنجا بردند و هیچ کسی از آن حمامی که ساخته شده بود استفاده نکرد. در این زندان هم تعدادی را به عناوین مختلفی شهید کردند، شهادت بچه‌ها دلیلی بر هیچ کاری نبود. آنها یک لیست ۱۵۰ نفره دست‌شان بود که رؤسای بالا تصمیم می‌گرفتند به هر دلیلی چند نفر را اعدام کنند، اغلب حرص‌شان از پیشروی نیروهای اسلام بود. هر وقت سپاه و بسیج و ارتش زمینی را از آنها پس می‌گرفتند و تعدادی‌شان را می‌کشتند، آنها هم به تلافی، تعدادی از زندانی‌ها را شهید می‌کردند. یکبار ۱۷ نفر اعدام کردند، یکبار ۱۱ نفر، یکبار ۴ نفر، ۶ نفر و حتی ۲ نفر که به عناوین مختلف می‌بردند و اعدام می‌‌کردند.

*از صدای تیرهای خلاص متوجه می‌شدیم چند نفر شهید شدند

وقتی می‌خواستند تعدادی را اعدام کنند از محوطه زندان خارج می‌کردند، پشت دیوار تکیه‌شان می‌دادند طوری که ما آنها را نمی‌دیدیم، فقط از صدای تیرهای خلاصی که بلند می‌شد متوجه می‌شدیم چند نفر به شهادت رسیدند.

بعد رادیوی حزب دموکرات که از ساعت ۴ و نیم تا شش برنامه اجرا می‌کرد به مدت یک ساعت،  اعلام می‌کرد افرادی که ساعتی قبل توسط حزب دموکرات اعدام شدند، همه از عوامل خمینی و جمهوری اسلامی بودند که به حکم دادگاه‌های ما به اعدام محکوم شدند و این احکام اجرا شد. سپس اسامی را هم یک به یک اعلام می‌کردند. در طول این مدت، ۷۴ نفر به شهادت رسیدند، یعنی در مدت ۲۹ ماه که من در اسارت بودم.

*آن شبِ تلخ بارانی

آلواتان را که تخلیه کردند قرار شد ما را مجددا به دولتو ببرند. می‌خواستند همانجا را که قبلا بمباران شده درست کنند و ما را نگه دارند، اما با مخالفت شدید اهالی ده مواجه شدند. آنها گفتند ما نمی‌گذاریم شما اینجا زندانی نگه دارید، برای اینکه قبلا به خاطر حضور آنها روستای ما بمباران شد، هر چند اهالی ده خبر نداشتند جریان این بمباران‌ها چگونه بوده است،‌ می‌گفتند خانواده‌های ما در خطرند، به همین دلیل ما را برگرداندند و بردند به منطقه‌ای میان دو ارتفاع که میانش کفی بود، چهل روز هم آنجا نگهمان داشتند، آن هم در فصل پاییز و سرمای کردستان که بسیار عجیب است. آنجا بدون سرپناه و اتاقی بودیم، در منطقه‌ای خط کشیدند، آنقدری که ۱۵۰ نفر بتوانند بخوابند و بنشینند، سپس جاهایی را که خط کشیده بودند کانال کندند، بعد هر روز تعدادی از بچه‌ها را می‌بردند جنگل که درخت‌های جنگل را بکنند و بیاورند دور تا دور این کانال‌ها بگذارند و مانند آغل گوسفندی که عشایر درست می‌کنند، بسازند برای اینکه کسی نتواند برود بیاید. درخت‌هایی را می‌آوردند که پر از خار و شاخ و برگ بود. پشت سر هم گذاشته. فقط یک در ورودی بود که نگهبان جلوی در مستقر بود و دو سه نگهبان اطراف آنجا قدم می‌زدند.

آنجا به محض اینکه روز به سمت غروب می‌رفت و هوا رو به تاریکی می‌گذاشت، همه را مجبور می‌کردند پتوها را روی سر بکشند و بخوابند، تا وقتی هم که هوا روشن نمی‌شد، کسی حق نداشت از جایش بلند شود.

آن ایام یک شبِ بارانی بود که هیچ وقت از یاد هیچ‌کدام از اسرا نخواهد رفت، باران شدیدی آمد مثل باران‌های شمال،‌ در حالی که هیچ پناهی هم نداشتیم. ما را بردند تا چوب‌های جنگلی را که روی زمین ریخته جمع کنیم و برای گرم شدن آتش بزنیم. تا وقتی رویمان به آتش بود، پشت‌مان خیس بود، و وقتی پشت‌مان را به آتش می‌کردیم رویمان خیس می‌شد. آن شب را به سختی گذراندیم.

* سخت‌ترین و بدترین شرایط زندان ما اینجا بود

با این وصف دموکرات‌ها متوجه شدند نگهداری ما آنجا امکان‌پذیر نیست، به همین دلیل دوباره منتقلمان کردند به دهی به نام «بیتوش». ۴۸ ساعت در مسجد آنجا ماندیم و دوباره بردنمان به روستایی به نام «اشکان» که فاصله‌اش دو کیلومتر بود، در اشکان هم در مسجد جایمان دادند.

تعداد اسرا نوسان داشت، گاهی تعدادی به ما اضافه می‌شد و گاهی در جشن‌هایشان به نام جشن «ریبندان» (در دوم بهمن به دلیل برف سنگینی که در کردستان می‌آمد راه‌ها بسته می‌شد و به همین دلیل جشنی می‌گرفتند و اعلام می‌کردند راه‌ها دیگر بسته شده است) یا تأسیس حزب و این جور مناسبت‌ها هر دفعه تعدادی از سربازها را آزاد می‌کردند، آن هم سربازهایی که با آنها همراهی می‌کردند و اطلاعات داخل زندان را به آنها می‌رساندند و مسائلی که آنها می‌خواستند برایشان انجام می‌دادند. شش ماه در مسجد روستای اشکان زندانی بودیم. سخت‌ترین و بدترین شرایط زندان ما آنجا بود.

*نوع‌دوستی به روش حزب دمکرات!

اشکان روستایی بود بی‌آب بود، همانطور که می‌دانید در کردستان هر جا را حفر کنید از آن آب می‌آید و چشمه دارد، اما آن ده نقطه‌ای بود که با میله‌های مرزی شاید حدود پانصد متر فاصله داشت، اما قطره ای آب از زمینش نمی‌جوشید. یک رودخانه بزرگی هم از پایینش رد می‌شد که آب گل‌آلود از آن رد می‌شد و آب مصرفی نبود. دلیل انتخاب اسم اشکان برای این ده این بود که از بی‌آبی مردم آن ده اشک‌شان درمی‌آمد. از ده بیتوش یک لوله پولیکایی رد کرده بودند و از چشمه‌اش مردم اشکان خریداری می‌کردند. رودی که رد می‌شد اهالی ده برای شستشوی لباس‌شان استفاده می‌کردند و احشام‌شان هم وقتی از چرا برمی‌گشت، اگر آبی می‌خواست، از آنجا استفاده می‌کرد، بعد این آب سرریز می‌شد به آب انبار مسجد که ما در آن زندگی می‌کردیم، آب انبار پشت مسجد بود. حوضی ۲ متر در ۲ متر داشت و چهار شیر در آن بود که برای نظافت استفاده می‌شد، در حوض آبی بود که گاو و گوسفند روی آن ادرار هم می‌کردند و مردم ده ظرف هم می شستند، چون که ما آب نداشتیم بچه‌ها مجبور بودند از این آب استفاده کنند، به همین دلیل ۳۰ نفر از اسرا مریض شدند. مریضی‌هایشان اسهال شدید بود، به خاطر استفاده از آن آب آلوده‌ای که می‌خوردند. خیلی‌ها سعی می‌کردند که از آن آب نخورند، اما خودتان می‌دانید وقتی تشنگی به آدم فشار می‌آورد، دیگر این حرف‌ها حالی آدم نمی‌شود. روزی یک وعده غذای برنج آبکش می دادند بدون خورشت و یا سیب‌زمینی آب‌پز و نخود آب‌پز می‌دادند، اینها غذاهای خشکی بود که معده را خشک می‌کرد. وقتی آب بدن کم می‌شد مجبور می‌شدیم از آن آب استفاده کنیم.

مسجدهای کردستان جایی به نام کفش‌کن دارد، یعنی به اندازه یک متر نرده گذاشتند که وقتی از در داخل می‌شوند، کفش‌ها را در خاکی درمی‌آورند، از لوله‌ها رد می‌شوند و بعد پایشان را روی زیلو می‌گذارند و داخل مسجد می‌شوند، ۳۰ نفری که مریض بودند در کفش‌کن می‌خوابیدند که اگر بدنشان نجس شد، فرش‌های مسجد کثیف نشود، ۲ نفر از این بچه‌ها که به خاطر خوردن از این آب آلوده اسهال خونی گرفته بودند فوت کردند.

زندان بان‌ها برای اینکه بگویند ما دموکرات هستیم و طرفدار آزادی و مردمیم در روز یک کاسه ماست می‌آوردند با یک قاشق و در دهان هر کدام از مریض‌ها می‌ریختند. مثلا می‌خواستند اسهال‌شان بند بیاید. یک کاسه برای ۳۰ نفر، شب می‌خوابیدیم و صدای ناله مریض‌ها بلند می‌شد. یک شب متوجه شدیم صدای یکی از بچه‌ها قطع شد و دیگر ناله نمی‌کند صبح سراغش رفتیم و متوجه شدیم او که نامش اسلامی بود، هم فوت کرده. اسلامی یک جوان رزمنده‌ای بود که شاید حدود ۸۰ کیلو وزن داشت و حالا شده بود ۲۰ کیلو. نماینده بچه‌های زندان من بودم و بین بچه‌های خودمان وجهه‌ای داشتم که به حرفم گوش می‌کردند. آنها صدایم کردند و گفتند بیا  اسلامی فوت کرده. در زدم و به زندان‌بان اطلاع دادم، گفت بیاوریدش بیرون. این جوان ۲۰ کیلویی را بغل کردم و با خودم بردم. گفت بگذار کنار دیوار بعد برو داخل، دیگر خبر ندارم با پیکر او چه کردند، اصلا دفنش کردند یا نه.

*روستایی‌ها آدم‌های مهربانی بودند

روستایی‌ها آدم‌های مهربانی بودند با اینکه فرهنگ پایینی داشتند اما نسبت به ما احساس دوستی و ترحم داشتند این را از نگاه‌هایشان و گفتارشان متوجه می‌شدیم ولی خب نگهبان‌ها مانع از این می‌شدند که آنها به ما محبتی کنند. مردم روستا از دموکرات‌ها می‌ترسیدند. فقر فرهنگی و فقر اقتصادی ‌آنها باعث شده بود که دموکرات‌ها را در آن محله قبول کنند و گوش به فرمانشان بودند.

*بیگاری برای یک لقمه نان

مدتی همین وضعیت را داشتیم. بچه‌ها را برای بیگاری می‌بردند. مثلا ۱۰ نفر را صدا می‌کردند و می‌گفتند بیایید برویم برای زندان آب بیاورم پیت‌های ۷ کیلویی روغن را که خالی بود به دستشان می‌دادند و می‌گفتند بیایید برویم از یک چشمه دور آب بیاوریم. یکبار در همین حین یکی از بچه‌ها را به این بهانه که می‌خواسته به نگهبان‌ها حمله کند کشته بودند. این فرد یک بسیجی بود که چشمش بسیار ضعیف بود، می‌گفتند می‌خواسته اسلحه را از نگهبان بگیرد. آنها به هر دلیلی بچه‌ها را به شهادت می‌رساندند تا به این وسیله رعب و وحشت در دل بقیه زندانی‌ها بیندازند تا بچه‌ها نتوانند اقدامی کنند.

۲۰۰ نفر شده بودیم که جیره غذایی ما روزی سه قرص نان لواش بود. ۱۰-۱۵ نفر هم نگهبان‌های زندان بودند که جمعا باید روزی ۶۰۰-۷۰۰ نان پخته می‌شد؛‌ بنابراین اقلا باید روزی یک تن چوب جنگلی می‌آوردیم تا آتش درست کنند و روی ساج نان‌ها پخته‌ شود. ظهرها غذا داشتیم اما شب و صبح نه، چایی سهمیه‌بندی بود، قوطی‌های سه کیلویی روغن را پیدا می‌کردیم دورش را سوراخ می‌کردیم و به عنوان کتری از آن استفاده می‌کردیم. ۴ نفر ۴ نفر صدایمان می‌کردند که برویم به اصطلاح کتری هایمان را آب جوش کنیم وقتی می‌آوردیم مقداری چای داخلش می‌ریختم کت‌مان را می‌انداختیم رویش تا دم بکشد. لیوان‌های‌مان قوطی‌های کمپوتی بود که سر راه بیگاری از روی زمین پیدا می‌کردیم تمیز می‌کردیم و به عنوان لیوان استفاده می‌کردیم.

به جای قند هم به ما شکر می‌دادند. در هفته نصف لیوان شکر می‌دادند برای چهار نفر. ما چند نفری شکرهایمان را روی هم می‌ریختیم و روی حرارت با مقداری آب،‌ حلش می‌کردیم و می‌گذاشتیم دوباره خشک شود،‌ سپس تکه تکه می‌کردیم و به عنوان قند از ‌آن استفاده می‌کردیم که به هر کس به اندازه یک حبه قند می‌رسید. این کار را می‌کردیم تا آخر هفته برسد. مقداری از آن را داخل آب می‌ریختیم و شب با نان می‌خوردیم مثلا چای شیرین که پنیر هم نبود.

*مو قرمزیِ خائن

عبدالله سور رئیس زندان ما موهای قرمز رنگی داشت البته نام اصلی‌اش عبدالله امینی بود که به خاطر نام قرمزش به این نام شهرت پیدا کرده بود. او درجه‌دار ارتش بود که از مهاباد فرار کرده و تعدادی اسلحه آورده بود برای دموکرات‌ها. به همین دلیل توانسته بود بین آنها برای خودش موقعیتی پیدا کند و بشود رییس زندان. چند نفری هم در دوران ریاست او اعدام شدند. به همین دلیل اعتراض بچه‌ها بلند شد و سرانجام او را عوض کردند.

*تنها دلیل جابجایی ما پیشرفت نیروهای اسلام بود

اردیبهشت ماه ما را از اشکان جابجا کردند و همانطور که گفتم تنها دلیل جابجایی ما پیشرفت نیروهای اسلام بود. از اخبار کم و بیش اطلاع داشتیم. بین بچه‌ها کسی بود به نام خاکپور او یک رادیوی کوچکی داشت که از ابتدای اسارت توانسته بود آن را پنهان کند. پیچ و مهره‌های رادیو را هم باز کرده بود دورش را با کش بسته بود که اگر کسی دید بگوید خراب است. باتری‌هایش را هم فقط برای اخبار ساعت۲ و ۸ شب می‌گذاشت. شهادت شهید باهنر،‌ رجایی و حزب جمهوری اسلامی را هم از همین طریق متوجه شدیم.

در زندان اشکان تلویزیونی داشتیم که فقط شبکه‌های عراقی را پخش می‌کرد چون لب مرز هم بودیم خوب می‌گرفت. فقط هم نگهبان می‌توانست آن را روشن کند کسی حق نداشت به آ‌ن دست بزند. شبکه‌های موسیقی و رقص عربی پخش می‌کرد.

ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : 0
  • نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
  • نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.

پانزده − سه =