کد خبر : 115068
تاریخ انتشار : دوشنبه 24 سپتامبر 2018 - 14:20
-

آزاد شدیم که کشته شویم!

آزاد شدیم که کشته شویم!

به گزارش قائم آنلاین، شاید نام زندان و زندانیان «دولتو» را شنیده باشید. مدتی پیش از آغاز جنگ تحمیلی بود که مزدوران داخلی صدام دست به آشوب‌هایی علیه جمهوری اسلامی در غرب کشور زدند. آنها در غالب گروهک‌هایی چون «کومله» و «دمکرات» بخشی از استان های کردستان و کرمانشاه را متشنج کرده بودند. همچنین برای

به گزارش قائم آنلاین، شاید نام زندان و زندانیان «دولتو» را شنیده باشید. مدتی پیش از آغاز جنگ تحمیلی بود که مزدوران داخلی صدام دست به آشوب‌هایی علیه جمهوری اسلامی در غرب کشور زدند. آنها در غالب گروهک‌هایی چون «کومله» و «دمکرات» بخشی از استان های کردستان و کرمانشاه را متشنج کرده بودند. همچنین برای تثبیت حضور خود دست به کارهای فجیع انسانی می‌زدند تا با ایجاد رعب و وحشت مردم منطقه را با خود همراه کنند. آنها پاسدارها و یا کسانی را که گمان می‌رفت با سپاه اسلام ارتباط دارند توسط موزاییک های شکسته مقابل نوعروسان خود سر می بریدند تا اعلام کنند هر کسی با جمهوری اسلامی باشد سرنوشتی جز این نخواهد داشت. آنها تعدادی از مردم و نظامیان منطقه را هم به اسارت گرفتند و ماه‌ها با سپر انسانی که برای خود ساخته بودند توانستند مقاومت کنند.

گروهک دمکرات برای اینکه به مردم بگویند ما مزدور عراق و دشمن شما نیستیم با هماهنگی‌های پنهانی خود با حزب بعث، منطقه‌ای به نام «دولتو» را که اسرای خود را آنجا نگهداری می‌کردند بمباران کردند و تعداد بسیاری به شهادت رسیدند. سرانجام مقاومتشان توسط نیروهای اسلام شکست و غرب کشور از لوث وجودشان پاک شد. آنچه خواهید خواند بخش دوم گفت‌وگویی است با «حسین سجادی پور» ارتشی‌ای که توسط دمکرات‌ها به همراه تعدادی دیگر از مردم اسیر شد اما با وجود خاطرات تلخی که داشت پس از آزادی مجددا به جبهه‌های جنوب رفت و تا پایان جنگ دست از مبارزه با دشمنان کشورش بر نداشت.

*خانواده‌ام تا شش ماه از من بی‌خبر بودند

بعد از اینکه توسط حزب دمکرات در کردستان اسیر شدم خانواده‌ام تا شش ماه از من بی‌خبر بودند، البته توسط رادیو دموکرات‌ اسامی اسرا اعلام می‌شد اما خبر به گوشه خانواده‌ام نرسیده بود. یکی از اسرا به نام محمود مرادی که درجه دار ارتش و بهیار بود هنگام بازجویی به اعضای حزب اطلاع داد که همسرش بهایی است. بهایی‌ها در هر شهری «بیت» داشتند و امورات و ارتباطاتشان از طریق بیت ها انجام می‌شد.  مثلا اگر یک بهایی از شهری به شهر دیگر می‌رفت، خود را به بیت آن شهر معرفی می‌کرد و توسط آنها پذیرایی می‌شد تا زمانی که کارش تمام شود و بخواهد برگردد.

محمود بچه بجنورد بود و خدمتش را هم در همین شهر گذرانده بود. به بیت‌ بهایی‌ها خبر رسیده بود که او اسیر شده. شیخی بود به نام گزگز، او آدم معتمد و محترمی در منطقه بود، هم دولت قبولش داشت هم ضدانقلاب و اگر قرار بود مبادله‌ای انجام شود با حضور او انجام می‌شد، البته تنها دوبار معاوضه انجام شد، یکی موسوی برادرزاده آیت‌الله موسوی اردبیلی که آن زمان دادستان کل کشور بود و دیگری پسرعموی میرحسین موسوی بود. دموکرات از شاخص بودن آنها خبر داشت.

پسرعموی میرحسین کارمند مخابرات بود، برادرش هم در بمباران دولتو به شهادت رسیده بود. حزب دموکرات این دو نفر را با یکی از فرماندهانشان و زنش معاوضه کرده بودند. مرتبه دوم آزادی محمود بود که با پا درمیانی همین شیخ گزگز انجام شد.

وقتی مرادی آزاد شد، موقع رفتن تلفن خانه‌مان را به او دادم و خواهش کردم به خانواده‌ام وضعیت مرا اطلاع دهد. او هم وقتی می‌رسد میدان آزادی، به خانواده‌ام زنگ می‌زند و می‌گوید تا فلان ساعت خودتان را به میدان آزادی برسانید از حسین برایتان خبر آورده ام و باید زود برگردم بجنورد. خانمم بلافاصله با برادرش رفته بود و از حال من باخبر شده بود. صادقی گفته بود شیخ گزگزی هست که باعث شد من مبادله شوم، شما هم اگر می‌خواهید بروید،‌ با او صحبت کنید شاید فرجی شود.

*پا درمیانی‌های شیخ گزگز

در طول همه این سالها من دو بار با خانواده‌ام ملاقات داشتم. داستان از این قرار بود که دموکرات‌ها به ما می‌گفتند فلان زمان شما می‌توانید ملاقات داشته باشید، به خانواده‌هایتان زنگ بزنید و بگویید بیایند به فلان آدرس تا شما را ببینند. نامه‌ها را هم در یک صفحه باز می‌نوشتیم تا بتوانند بخوانند، بعد پاکت می‌کردند و از طریق عوامل‌شان پست می کردند. خانواده‌هایی که برای ملاقات می‌خواستند بیایند، باید از یک هفته قبل حرکت می‌کردند به طرف سردشت. وقتی خانواده‌ها برای ملاقات می‌آیند ابتدا سپاه اجازه نمی‌دهد و می‌گوید خطرناک است و ممکن است اتفاقی برایتان بیفتد، اما خانواده‌ها می‌گویند با مسئولیت خودمان می‌خواهیم برویم.

آنها از طریق بی‌راهه‌ها خودشان را به روستایی رساندند که ما آنجا بودیم. خانمم در زمستان کردستان به همراه برادرش تراکتوری اجاره می‌کند تا بیاید پیش من، آنهم در سرمای شدید منطقه. می‌گفت وقتی می‌خواستیم پیاده شویم، لباس‌هایمان یخ زده بود، مرا بغل کردند گذاشتند زمین، چون پاهایم از سوز سرما قابل حرکت دادن نبود.

شیخ گزگز پادرمیانی کرد که چهار پنج نفر از بچه‌ها ملاقات داشته باشند. بعد ازظهر بود که من، سعید میثمی، شادمان، اکبر بحیرایی و مهدی افروشه را صدا کردند به همراه دو نفر نگهبان بدون هیچ توضیحی راهی‌مان کردند. یک قاطر از عقب و یکی هم از جلو نگهبانها را حمل می‌کرد و ما هم پیاده راه می‌رفتیم، برف تا زانوهایمان می‌رسید. قاطر جلویی که می‌رفت، ما جا پای او می‌گذاشتیم و می‌رفتیم. حدود یک ساعتی راه رفتیم که همانجا گفتند ملاقاتی دارید و خانواده‌هایتان آمدند. تصور اینکه چقدر خوشحال شدم برایتان قابل وصف نیست، هر کدام از بچه‌ها را با خانواده‌اش به یک خانه‌ای هدایت کردند. به صاحب خانه می‌گفتند اینها تا فردا صبح اینجا می مانند و حق ندارند جایی بروند، فردا صبح می‌آییم دنبالشان.

*افروشه را به خاطر پدرش اعدام کردند

خانه های کردستان اینگونه بود که یک تنور وسط اتاق‌ قرار داشت که همانجا پخت و پز می‌کردند و شب کنار همان گرمای تنور می‌خوابیدند. خدا بیامرزد افروشه را، او یک هفته بعد از ملاقات با پدرش، اعدام شد، زیرا پدرش کارمند صنایع دفاع بود و در راه همه جا اعلام کرده بود که من چه کاره‌ام، پدر خانمم می‌گفت هر قهوه‌خانه‌ای که می‌رسید توضیح می‌داد که من چه کاره‌ام و چه می‌کنم، ما کردها را از بین خواهیم برد و …،‌ خلاصه خبر به گوش دموکرات‌ها رسید و یک هفته بعد افروشه را اعدام کردند.

*آزادی

وقتی عملیاتی می‌خواهد انجام شود، ستون پنجم دشمن نفوذ می‌کنند و آماری از نحوه  چگونگی انجام آن به دست آورند، حفاظت ما آن زمان ضعیف‌تر از حالا بود، مثلا فردی می‌آمد با یک سربازی درد و دل می‌کرد و ممکن بود آن سرباز اطلاعاتی را لو بدهد، خلاصه دموکرات‌ها متوجه شدند عملیات سنگینی در پیش است.

ظهر بود که آمدند در پاسگاه ژاندارمری گناو، مسئول زندان ما را صدا کرد و گفت ۲۰ نفری را که می‌خوانم با وسایل‌شان بیایند بیرون، آنها هر وقت می‌خواستند کسی را اعدام کنند هم همین جملات را می‌گفتند، حالا ما نمی‌دانستیم این بار برای آزادی است یا برای اعدام است، تا بروند بیرون، اگر صدای شلیک می‌شنیدیم یعنی اعدام شده‌اند، وگرنه که آزاد می‌شدند.

چند دقیقه بعد آمدند و اسامی بیست نفر دیگر را هم خواندند، به بچه‌ها گفتم غلط نکنم امروز هوا پس است و می‌خواهند بیست تا بیست تا اعدام کنند،‌ آنها را برده بودند به همان روستای بیتوش که لب مرز بود. با خودمان گفتیم یا جابجایی است یا مرگ.

سعید میثمی‌راد که از دانشجویان پیرو خط امام بود، برای انتخابات شهید رجایی از طرف شورای نگهبان مأمور نظارت بر انتخابات کردستان شده بود، آمده بود آنجا و توسط دموکرات‌ها اسیر شده بود.

وقتی متوجه شدیم بیست تا می‌خواهند صدا کنند، سعید مرا صدا کرد و گفت من یک ساعتی دارم می‌دهم به تو، اگر تو زنده ماندی ساعت را به مادرم بده، سعید مجرد و دانشجوی دانشگاه تهران بود، ساعتش را دستم کردم، اما قبل از سعید من جزو بیست نفر بعدی بودم. حدودهای ظهر بود، وقتی ما را بردند متوجه شدم چهل نفری قبلی هم آن هستند، کسی حق نداشت با بغل‌دستی خود صحبت کند. خلاصه گروه گروه همه را آوردند و ما بعدا متوجه شدیم که سی نفر از بچه‌ها کم هستند.

هوا تاریک شده بود، یکی از رؤسای آنجا گفت فردی را که دنبال‌تان می‌فرستم راهنماست، هر کجا که او می‌رود شما هم می‌روید، هر کس هم بماند تیربارانش می‌کنیم. هنوز هم نمی‌دانستیم کجا می‌خواهیم برویم. دو زخمی که حدود چهار روز قبلش به جمع اسرا پیوسته بودند همراه ما بودند، یکی از آنها ۳ تیر خورده و دیگری یک تیر به پشت گردنش اصابت کرده بود. یکی از آنها برای حرکت عاجز بود، حتی از پله نمی‌توانست بالا برود. رئیس آنجا گفت این زخمی‌ها را هم بگذارید اینجا بمانند، خواهیم کشت، به بچه‌ها گفتم این نامردی است اگر بگذاریم اینجا بمانند. لحظه‌های خیلی سختی بود، هنوز هم یادآوری‌هایش اذیتم می‌کند.

دو روز بود غذایی نخورده بودیم، پنج کیلومتر هم پیاده‌روی کرده بودیم و دیگر جانی برای ادامه راه نداشتیم. اسماعیل اشتیاقی یک مقدار قوی و هیکلی بود. اوایل که بچه‌ها به زندان می‌آمدند می‌گفتیم باید تن به کار بدهیم که ضعیف نشویم، که اگر روزی خواستیم فرار کنیم، جثه بدنی‌مان اجازه دهد، ولی آنها با ما کاری کرده بودند که رمق‌مان را گرفته بودند، اما اسماعیل همچنان قوی بود، از بچه‌های ترک ارومیه هم بود.

اسماعیل با لگد چند درخت را شکست و گذاشت کنار هم با طناب می‌بستیم و مثل برانکارد درست کردیم، مجروح را می‌خواباندیم نمی‌توانست تحمل کند، می‌گفتیم بنشین، نمی‌توانست، می‌گفتیم راه بیا،‌ آن هم نمی‌توانست. گفتیم یک‌ور بنشین، باز هم نمی‌توانست، به او گفتم هر جور که می‌توانی باید تحمل کنی، اینجا که بمانی کشته می‌شوی، پنج، شش نفری برانکارد را بلند کردیم، اما شیب کوهستان آنقدر تند بود که نمی‌توانستیم جلو برویم. چهار نفر دیگر را صدا می‌کردیم برای کمک بیایند، خلاصه کسی آنجا نماند، تا صبح پیاده آمدیم.

راهنما تا یک مسیری با ما آمد و میانه راه در کوه رهایمان کرد و گفت همین راه را بگیرید و بروید. داود خاکپور یکی از بچه‌ها بود که از بی‌جانی افتاد،‌ هر چه می‌گفتم بلند شو، می‌گفت نمی‌توانم، یک نفسی تازه کردیم و حرکت کردیم، رفتن در سربالایی واقعا برایمان سخت بود، بچه‌ها هی میانه راه می‌افتادند و دوباره بلند می‌شدند.  هوا که رو به روشنی رسید، از بالا پایین را می‌دیدیم که نیروهای نظامی پایین بودند، لباس‌هایمان را درآوردیم و دست‌هایمان را تکان دادیم و فریاد می‌زدیم ما خودی هستیم. نیروهای نظامی ما ابتدا کمی سخت اعتماد کردند، زیرا پیش از این ضدانقلاب کلک‌هایی زده بودند که با نیروهای نظامی سرباز اول جلو می‌رفتند و بعد شروع می‌کردند به تیراندازی و چون بچه‌ها آماده درگیری نبودند، شهید زیادی می‌دادند.

وقتی رسیدیم برایشان توضیح دادیم که ما زندانی‌های دموکرات‌ها بودیم، آنها ما را در آغوش کشیدند و گفتند دیشب ساعت ۱۲ عملیات بزرگی قرار بود انجام شود، دمکرات‌ها برای اینکه شما از بین بروید پخش‌تان کردند در محوطه تا در بمباران ما شهید شوید.

فرماندهی منطقه به ما گفت خدا با شما بوده، زیرا عملیاتی که انجامش ساعت ۱۲ شب قطعی بوده، بدون دلیل به تعویق افتاد و دو روز بعد انجام شد و توانستند منطقه را از وجود دموکرات‌ها پاک بکنند.

*سر بی‌کلاه حزب دمکرات

چند روز قبل از عملیات والفجر ۴ بود که ۱۱ نفر از بچه‌ها را بردند و اعدام کردند. ۲۷/۸/۶۱  نیروهای اسلام به سمت ما پیشروی کردند و موجب آزادی ما که حدود ۲۱۵ نفر بودیم شدند. البته دمکرات‌ها ۳۰ نفر از بچه‌ها را به  عنوان سپر انسانی با خود بردند تا بتوانند از منطقه دور شوند.

بچه‌هایی که بعد از من آمدند می‌گفتند ۸ نفر از همین ۳۰ نفر را هم در همان منطقه اعدام کردند. وقتی دیدند دیگر به آخر خط رسیدند حالا می‌خواستند با مبادله، اسرای خودشان را آزاد کنند. اما نخست وزیر وقت گفت ما اصلا این گروهک را قبول نداریم که بخواهیم با آنها مبادله انجام دهیم و یا وارد بحث شویم. دمکرات‌ها هم که دیدند سرشان بی کلاه مانده به زندانی‌ها گفته بودند به خانواده‌هایتان زنگ بزنید و بگویید نفری ۱۰۰ هزار تومن بیاورند تا آزادتان کنیم. این رقم در حالی بود که ما آن زمان ماهی ۱۵۰۰ تومان حقوق ماهیانه می‌گرفتیم.

یکی از این بچه‌ها که آن روز آنجا بوده می‌گفت پدرم ۱۰۰ هزار تومان با خودش همراه آورده بود اما موقع مبادله کلی گریه و زاری کرده بود که ندارم و با ۶۰ هزار تومان آنها را راضی کرده بود. بقیه هم به این شکل آزاد شدند.

*مادر خانمم فهمید آزاد شدم غش کرد

بعد از آزادی، ما را با ماشینی به سردشت آوردند، خبرنگارها آمدند برای صحبت با ما. در سردشت یک تلفن عمومی بود که به همراه فرید فیروزبخش رفتیم با خانه‌هایمان تماس بگیریم، این اولین تلفن من به خانه بود، به فرید گفتم تو به خانه ما زنگ بزن و ببین اوضاع و احوال چگونه است،‌ اگر آرامش بود من حرف می‌زنم، اگرنه، ممکن است حالشان بد شود. او تلفن را گرفت و وقتی تماس برقرار شد، مادر خانمم گوشی را برداشت، فرید به او گفت من فلانی هستم و آزاد شدیم، مادر خانمم از تعجب از حال رفت، سپس خانمم گوشی را برمی‌دارد و می‌گوید بفرمایید، آقا ما را مسخره کرده‌اید، گوشی را از فرید گرفتم و گفتم من حسین هستم، خانمم با ابهام و وحشت‌زده برخورد کرد، اسم بچه‌ها را گفتم تا بفهمد راست می‌گویم، کمی که حالش جا آمد گفت کجا هستی؟ گفتم سردشتم و تا ۲۴ ساعت دیگر به خانه برمی‌گردم.

*مثل قحطی زده‌ها بودیم

بعد ازظهر اتوبوسی آمد و ما را منتقل کرد به حوزه استحفاظی ۶۴ ارومیه و در مسجد پادگان ارومیه نگهداری کردند. یکی از بچه‌ها برادرش سرهنگ سپاه بود، وقتی برادرش فهمیده بود اسرا آزاد شدند، آمده بود و برادرش را برد حفاظت اطلاعات سپاه تا از شرایط زندان برایشان بگوید. تعداد دیگری از بچه‌ها را هم بردند که اگر اطلاعاتی دارند، به آنها بدهند.

در مسجد یک ساک کوچک داشتم که لباس زیرهایمان داخل آن بود، زیر سرم گذاشته بودم تا بخوابم که صدایم کردند و گفتند با وسایلت بیا، یک لحظه ترسیدم و گفتم حتما دوباره گیر افتادیم، که بعد متوجه شدم نه، قرار است بروم و اطلاعاتی را به سپاه بدهم.

ما را سوار شورلتی کردند و جلوی ساختمانی پیاده‌مان کردند، به خودم گفتم ای داد بیداد، اینجا هم مثل زندان است. به اتاقی رسیدیم و یکی از بچه‌ها گفت بفرمایید داخل،‌ وقتی رفتم داخل دیدم که چهار نفر دیگر از بچه‌ها هم آنجا هستند، آرامشم عمیق‌تر شد.

حفاظت سپاه گفت ۴۸ ساعت اینجا بمانید، ورق و کاغذی هم به ما دادند و گفتند هر چه می‌دانید بنویسید، اسم آنها، چند نگهبان بودند و کجا آمد و شد داشتند.

بعد از این مدت، دوباره ما را برگرداندند به مسجد سردشت، رفتم به یکی از برادرهای سپاه گفتم ناهار چه می‌خواهیم بخوریم، گوشه‌ای از حیاط مسجد را نشان‌مان داد و گفت برو آنجا هر چه می‌خواهی بردار، وقتی رفتم مقدار زیادی کمپوت و کنسرو دیدم، او گفت هر تعدادی که می‌خواهی بردار، پرسیدم نفری چند تا بردارم،‌گفت هر چه می‌خواهی، لباسم را درآوردم و مثل از قحطی برگشته‌ها پر کردم، بقیه هم آمدند و همین کار را کردند. شاید باورتان نشود، ۷ نفری بیشتر از یک کنسرو نتوانستیم با هم بخوریم، معده‌مان خشک شده بود و دیگر چیزی قبول نمی‌کرد.

بعد برادران سپاه آمدند و گفتند حتی اگر کروکی راه‌ها را می‌توانید بکشید برای ما بکشید، تلفنی هم دادند و گفتند می‌توانید با آن به خانواده‌هایتان زنگ بزنید. یک دست لباس سربازی هم به ما دادند با یک کتانی چینی و گفتند لباس‌هایتان را هم عوض کنید.

تعدادی از بچه‌ها را به همراه ۳۰۰ تومان پول سوار اتوبوس کردند و به سمت خانه‌هایشان راهی کردند، ما چند نفر که برای دادن اطلاعات مانده بودیم، با پیکانی که سپاه داده بود به خانه برگشتیم و به پیکان گفته بودند هر جای مسیر برای غذا خواستند نگه دارید، راننده هم خیلی بد رانندگی می‌کرد، اما ما هیچ‌کدام از لحاظ روحی قدرت اینکه بخواهیم به جای او رانندگی کنیم نداشتیم، صبح رسیدیم میدان آزادی، بچه‌ها هرکدام به سمت شهرهایشان رفتند.

من با چند نفر از دوستان به بهشت‌زهرا رفتیم بر سر مزار هفتاد و دو تن و آیت‌الله طالقانی. ۱۰، ۱۱ صبح بود که رسیدم به شهر آرا جایی که منزلمان بود، همه فامیل خانه‌مان جمع بودند، کوچه چراغانی بود و خانواده‌ام خوشحالی می‌کردند، حالا دیگر دخترم کلاس سوم بود، اما پسرم طرفم نمی‌آمد، او مرا نمی‌شناخت. بعد از اسارت دو فرزند دیگر خدا به ما داد به نام علی و زهرا.

*بعد از آزدی به گردان «اتوبوس» رفتم

بعد از آزادی، دیگر نباید کردستان می‌ماندیم، این دستورالعمل نیروی زمینی ارتش برای زندانیان دولتو بود. رفتم پشتیبانی منطقه ۳ در میدان حر. ۲۹ ماه اسارت دارم و ۲۹ ماه در جبهه حضور داشتم. با اینکه روزهای سختی را پشت سر گذاشتم، اعتقاداتم بیشتر شده بود و تصمیم گرفتم مجددا به جبهه‌های جنگ بروم.

اسمش گردان ما «اتوبوس» بود که ۷۰، ۸۰ دستگاه اتوبوس و حدود ۴۰ دستگاه هم مینی‌بوس در اختیار ما بود که به منطقه اعزام می‌شدند و نیروهای لشکر و تیپی که قرار بود جابجا شوند جابجا می‌کردیم. در جبهه رفت و آمد داشتم تا جنگ به پایان رسید. سال ۷۴ هم از ارتش جمهوری اسلامی بازنشسته شدم.

ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : 0
  • نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
  • نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.

2 + بیست =