کد خبر : 117330
تاریخ انتشار : شنبه 6 اکتبر 2018 - 15:10
-

شهید، آبرو و افتخار تاریخ این سرزمین

شهید، آبرو و افتخار تاریخ این سرزمین

به گزارش قائم آنلاین، شناسنامه‌های‌مان را دوقلو گرفته بودند، اما حدود یک سالی از من بزرگ‌تر بود؛ او چهارده سال داشت و من سیزده سال. آن شب تازه بعد از سه ماه آموزشی به خانه آمده بود و در حال نوشتن وصیت‌نامه‌اش بود، با قول اینکه به مادر نگویم که وصیت‌نامه می‌نویسد، اجازه داد تا

به گزارش قائم آنلاین، شناسنامه‌های‌مان را دوقلو گرفته بودند، اما حدود یک سالی از من بزرگ‌تر بود؛ او چهارده سال داشت و من سیزده سال. آن شب تازه بعد از سه ماه آموزشی به خانه آمده بود و در حال نوشتن وصیت‌نامه‌اش بود، با قول اینکه به مادر نگویم که وصیت‌نامه می‌نویسد، اجازه داد تا بخوانمش و با آن سن کم چقدر خوب نوشته بود. فردای آن روز، هنگام رفتن به جبهه، چندین بار به خانه نگاه کرد و انگار به دلش برات شده بود که این آخرین خداحافظی است. رفت و اکنون ۳۵ سال می‌شود که بازنگشته است. اینها حرف‌های محمدرضا، بردار شهید جاویدالاثر علیرضا بازیار است.

سنش به جبهه رفتن نمی‌رسید و برای همین، تاریخ تولد شناسنامه‌اش را دستکاری کرد تا توانست به جبهه اعزام شود. حدود خرداد ماه سال ۶۲ بود که همراه یک گروه برای گشت و شناسایی قبل از عملیات رفته بود و از آن گروه، عده‌ای بازگشتند و برخی شهید و بعضی اسیر شدند، اما علیرضا نه بازگشت و نه کسی لحظه اسارت یا شهادتش را دید.

شهید، آبروی محله

کوچه‌ها و خیابان‌های شهرها و روستاهای این سرزمین به نام شهدا برکت یافته‌اند و جای‌جای کشورمان مملو از عطر یاد شهدایی است که با ایثار خویش آبروی محله خود شدند و روایت زندگی آنها بهانه‌ای برای دیدار خانواده‌های‌شان شده است.

همراه با گروهی از سپاه شهرستان سوادکوه به روستای مِمشی از توابع این شهرستان می‌رویم. روستا در نشیب کوهستان قرار رفته، کوچه‌های خاکی روستا را بالا می‌رویم تا به کوچه شهید علیرضا بازیار می‌رسیم. درب حیاط باز است و خانه هنوز صمیمیت روستایی خود را حفظ کرده است. پدر و مادر شهید به همراه خانواده و جمعی از اهالی روستا در اتاقی نشسته‌اند، همان اتاقی که در شباهنگام بهار ۶۲، علیرضا وصیت‌نامه‌اش را در آن نوشته است. پارچه‌ای در وسط اتاق پهن کرده‌اند که در گوشه‌ای، عکس او را به همراه دو دایی شهید و پسرعموی شهیدش گذاشته‌اند و در گوشه‌ای دیگر، وصیت‌نامه، شناسنامه‌ای که تاریخ تولدش تغییر یافته، برگه اعزام، پیرهن و کوله‌ای با رد خون را در آن گذاشته‌اند؛ یادگارهایی که از شهید علیرضا به جا مانده است.

مادر شهید علیرضا، حمیرا آستین، در کناره این سفره نشسته است و می‌گوید: چهار سال بعد از مفقود شدن علیرضا در جبهه، کوله‌ای را از سپاه شهرستان برایمان آوردند. کوله خونین بود و در آن، یک پیرهن خونین و چند حبه قند بود، هرچند کوله و پیرهن را شستم اما لکه خون بر آنها ماندگار شده بود. پیرهن را برادر کوچکش، محمدرضا، به اصرار از من گرفت تا به یاد بردارش به تن کند و پیرهنی که اینجا می‌بینید، پیرهنی است که آخرین بار در خانه به تن داشته و من در این ۳۵ سال آن را نگهداشته‌ام.

از روزهای پیش از رفتن به جبهه و کمک کاری او می‌گوید: از چشمه بالادست آب می‌آوردم علیرضا همراهیم می‌کرد. به گاوها رسیدگی می‌کردم، او نیز به کمکم می‌آمد. هیزم جمع می‌کردم و او هم پا به پایم هیزم جمع می‌کرد. برای خانه‌سازی گل می‌آورد و لحظه‌ای از من جدا نبود و با آن سن کم، همیشه کمک کارم بود و بعد از رفتنش در این ۳۵ سال، هر شب که سر بر بالین می‌گذارم، می‌گویم؛ مادر به فدایت، همیشه همراهم بود اما هنگامی که بر خاک افتادی و نام مرا صدا کردی، من بر بالینت نبودم و بعد با خودم می‌گویم که فاطمه زهرا (س) که مادر همه ماست، موقع شهادت بر بالینش آمده است.

اشک در چشمانش جمع می‌شود و از گوشه چشمش آرام می‌چکد و حرف‌هایش را اینگونه ادامه می‌دهد: شاید فکر کنید که چون مادرش هستم، این حرف‌ها را می‌گویم اما این واقعیت است که او پاک به دنیا آمد و پاک از دنیا رفت.

از روزهایی می‌گوید که گروه آزادگان به ایران باز می‌گشتند و او عکس فرزند به دست، به خانه آنها می‌رفت و سراغ یوسف گمگشته‌اش را از آنها می‌گرفت اما هیچ کسی او را ندیده بود و این سال‌ها، هنوز هم در جستجوی او به صفحه تلوزیون چشم می‌دوزد تا شاید در میان تصاویر رزمندگان، لحظه‌ای تصویر فرزند رزمنده خود را ببیند و کمی دل بی‌قرارش آرام گیرد.

روستایی مملو از ستاره

با وجود ۳۵ سال فراق، خشت و گل خانه نیز هنوز دستان علیرضا را که در ساخت خانه به پدر و مادرش یاری رساند، به یاد دارد و نرده‌های چوبی که شاید روزگاری آنها را گرفته و به جایی خیره شده باشد که اکنون یادمان ۱۲ شهید روستا است. روستای ممشی، روستایی کوچک که دوازده ستاره از دوران جنگ به یادگار دارد. روایت جانفشانی علیرضا و صبر مادر و پدرش، تنها روایت ایثار و مقاومت مردمان این روستا نیست. چراغعلی بازیار، پسرعموی علیرضا نیز ۱۵ ساله بود که به خیل شهدا پیوست.

مریم بازیار، خواهر شهید چراغعلی درباره شوق او برای رفتن به جبهه می‌گوید: از کلاس پنجم در تلاش بود که به جبهه برود اما به دلیل سن کمش قبول نمی‌کردند تا اینکه وقتی سوم راهنمایی رفت، تاریخ تولد شناسنامه‌اش را تغییر داد و توانست به جبهه اعزام شود. با وجود سن کمی که داشت بسیار مسئولیت‌پذیر بود و از همان کلاس پنجم، در پایگاه بسیج فعال بود و در تنهایی خودش روی تکه‌های کاغذ یا چوب جملاتی درباره حفظ حجاب و شهادت می‌نوشت و ما بعدها آنها را در زیرشیروانی خانه پیدا کردیم.

خواهر شهید چراغعلی درباره حال و هوای آن دوران می‌گوید: این روستا ۱۲ شهید تقدیم کرده و شهادت اکثر شهدای روستا پشت سر هم بوده است، ما هنوز لباس مشکی یکی از شهدا را در نیاورده بودیم که خبر شهادت فرد دیگری را می‌دادند و دقیقا بعد از چهل روز از شهادت پسردایی‌ام، شهید فتح‌الله آستین، پیکر برادرم را به روستا آوردند.

پدر شهید چراغعلی از آخرین اعزام او می‌گوید: موقعی که برای آخرین بار رفت، من سر کار بودم و فرصت نشد تا از او خداحافظی کنم. بعد از اعزام به جبهه، برای ۲۵ روز، خبری از او نشد و نامه‌ای برایمان نفرستاده بود. اواخر بهار بود و من در شالیزار در حال وجین بودم که یکی از اهالی به دیدنم آمد و گفت که برای ناهار به خانه‌اش بروم و من همان لحظه متوجه شدم که فرزندم شهید شده است.

می‌گویند گذر زمان بر همه چیز گرد فراموشی می‌پاشد اما گاه برخی افراد چنان ایثارگری‌هایی از خود نشان می‌دهند که جاودانه می‌شوند؛ همچون ایثار کودک ۱۴ ساله که جان خود را در راه وطن و اعتقادش فدا می‌کند و مادر و پدری که پرچم این ایثار را با صبر و گذشت خویش در تاریخ برافراشته نگه می‌دارد و این شهدا نه آبروی یک محله و یک روستا که آبروی تاریخ این سرزمین هستند.

ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : 0
  • نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
  • نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.

دو × 5 =