با آنکه سال هاست به اقتضای شغلم با افرادی روبه رو می شوم که عزیزترین هایشان را از دست داده اند اما هر بار که برای تهیه چنین گزارش هایی راهی می شوم انگار برای رو به رو شدن با کسانی که روحشان زخمی و دلشان داغدار است شهامتم را از دست می دهم. این بار نیز وقتی مقابل این زن نشستم در حالی که عکس دخترانش سولماز و ساناز و پدر و مادرش را مقابلش گذاشته بود شروع به صحبت کرد: «من مثل یک دوست داستان زندگی ام را برایتان می گویم و شما اگر سؤالی داشتید بپرسید.»
بعد اینگونه ادامه داد: «در پایان دوران راهنمایی ترک تحصیل کردم و در یک مطب مشغول به کار شدم. سیروس – متهم- مطب را اجاره کرده بود و کارهای پانسمان و تزریقات و… را انجام می داد. در مدتی که با او همکار بودم، عاشقش شدم. به خواستگاری اش جواب مثبت دادم. سیروس روح ناآرامی داشت. زندگی سختی را پشت سر گذاشته بود پدرش در کودکی فوت کرده و ۸ خواهر و برادر داشت. او را در کودکی راهی خانه خواهر بزرگش در شهرستان کرده بودند. از آزارهایی که در خانه خواهرش دیده بود برایم گفت. کم کم متوجه شدم خیلی عصبی است که با کوچک ترین حرفی به جوش می آید و مرا به باد کتک می گیرد. اما دوستش داشتم و از آنجایی که یاد گرفته بودم مهربان باشم، سعی می کردم او را آرام کنم.
نگاهش را به عکس دخترهایش که نور شمع آنها را روشن تر کرده است می اندازد. بغضش می ترکد و آرام گریه می کند، با همان صدایی که درد را می شود بخوبی در آن حس کرد، ادامه داد: با اینکه همیشه با تحقیر با من برخورد می کرد اما من همیشه همراهش بودم. مشاوره های اقتصادی که به او می دادم باعث شد که در زندگی پیشرفت مالی خوبی کند اما بعد از آن همه زندگی اش در پول و مادیات خلاصه شد.
انگار برای سیروس معرفت و محبت تعریف نشده بود. سولماز دختر بزرگم دوره راهنمایی بود که به سیروس گفتم بچه ها دارند بزرگ می شوند و نبود محبت از سمت تو باعث می شود که بیرون از اینجا دنبال محبت بگردند. از او خواستم پیش روانشناس برویم تا حالش بهتر شود اما بشدت مخالفت کرد. صحبت با سیروس همیشه بی فایده بود، دو جمله اول عادی بود اما بعد از آن صدایش را بالا می برد و درنهایت هم منجر به کتک زدن های شدید من می شد. گاهی اوقات می خواست بچه ها را هم بزند اما من همیشه سپر بلای آنها می شدم.
درگیری هایمان ادامه داشت، تا اینکه حدود ۵ سال قبل کاسه صبرم لبریز شد. یک روز که بدترین تهمت ها را به من زد، گفتم اگر مرا نمی خواهی بگذار بروم. در یک درگیری با مشت و لگد من و بچه هایم را از خانه بیرون کرد و گفت آماده باشید هر وقت خواستم شما را بکشم می آیم دنبالتون. آن شب به خانه پدرم رفتم و فردای آن روز سیروس به سراغمان آمد و خواست بچه ها را ببرد.
همیشه فکر می کرد ما خطا کاریم در حالی که چون خودش خطا می کرد ما را هم به همان چشم می دید. بچه ها می ترسیدند و نمی خواستند با پدرشان بروند. التماس می کردند که کاری برایشان انجام دهم، اما بی فایده بود. مجبور شدم با پلیس تماس بگیرم. مأمور که آمد گفت پدر است و می تواند بچه ها را با خود ببرد. اما بچه ها مخالفت کردند و اصرارهای من نیز باعث شد تا مأمور پلیس او را از خانه بیرون کند. فردای آن روز به دادگاه خانواده رفتم و درخواست طلاق دادم و سیروس هم وقتی من دادگاه بودم به سراغ بچه ها آمده و آنها را به خانه برده بود.
توافق ناعادلانه
قرار شد که دخترها پیش من بمانند و درعوض مهریه و هر حقی را که به من تعلق می گرفت ببخشم. طبق قرار حتی سیروس چندین برگه سفید امضا آورد و خواست تا با امضای آن از همه حقوقم بگذرم. فکر می کردم بعد از جدایی اوضاع خوب خواهد شد و با بچه هایم می توانم زندگی جدیدی تشکیل دهم.
اما دادگاه حق را به او داد. سیروس گفت وکیل بچه هایم است و آنها نمی خواهند با من زندگی کنند. به دادیار پرونده ام گفتم من قربانی عشق شدم ولی با این کار بچه هایم هم قربانی می شوند. خانم دادیار هم حق را به سیروس داد و بدین ترتیب من هم مهریه و حقوقم را از دست دادم و هم حق حضانت بچه هایم را، تا آن موقع فکر می کردم قانون حداقل با من است اما قانون هم با سیروس بود و من دیگر کاری از دستم برنمی آمد.
بزرگ ترین اشتباه
چند روزی از طلاق گذشته بود که سیروس به دنبالم آمد. ابراز پشیمانی می کرد و از طرفی دلم بچه ها را می خواست اما حرفی به من زد که باعث شد بیشتر بترسم. سیروس گفت اگر برنگردی تا آخر هفته با بچه ها از ایران می رویم و هرگز آنها را نخواهی دید. شنیدن این حرف ترس بدی به جانم انداخت. به خاطر اینکه کنار بچه هایم باشم و بتوانم از آنها مراقبت کنم به خانه برگشتم.
دخترانم در سن حساسی بودند و نیاز به مراقبت داشتند سولماز دانشجو شده و ساناز نیز ۱۷ ساله بود و مدرسه می رفت نمی توانستم تنها رهایشان کنم اما الان می فهمم که بزرگ ترین اشتباهم برگشت به آن خانه بود. روابط پنهانی سیروس علنی شده بود، او به من خیانت می کرد. مثل سابق مرا کتک می زد و توهین و تحقیر می کرد.
آخرین دیدار
رفتارهای بد سیروس ادامه داشت و هر روز بدتر از قبل می شد. در مدت ۴ سالی که به خانه سیروس برگشته بودم بارها از خانه او قهر کرده و هربار سیروس به دنبالم می آمد و با استفاده از نقطه ضعف من که همان بچه هایم بودند مرا به خانه برمی گرداند. یک روز با بچه ها بیرون بودیم و سولماز پشت فرمان خودرو بود. داخل پارکینگ که آمدیم چون همسایه مان ماشینش را بد پارک کرده بود سولماز خیلی دقت کرد که به ماشین آسیبی نرساند و همین موضوع باعث شد که فراموش کند شیشه های ماشین را بالا بدهد. سیروس که به خانه آمد سر همین موضوع دعوای دیگری راه انداخت. من هم که از دست کتک ها و تحقیرها و فحاشی هایش خسته شده بودم، خانه را ترک کردم.
بی خبری ۲۴ ساعته
می دانستم سیروس به خانه مادرم می آید تا مرا برگرداند برای همین دو روز به خانه خواهرم رفتم و بعد از آن به خانه برادرم رفتم. در تمام این مدت به هیچ تلفنی پاسخ ندادم. سیروس پیام می داد، تهدید و توهین می کرد و من سکوت کرده بودم تا شاید این بار به خودش بیاید. روزی که این اتفاق افتاد مادرم با من تماس گرفت و گفت ساناز زنگ زده و گفته پدرش می خواهد به شمال برود و از ما خواسته نزد آنها برویم. مادرم گفت می ترسم سیروس سر ما را ببرد. به او گفتم اگر دلت نمی خواهد نرو. اما رفتند، ساعت ۹ و نیم همان شب بود که پیام های تهدیدآمیز سیروس شروع شد.
بازهم توجهی نکردم. حدود دو نیمه شب پیام داد که کار را تمام کرده است. پیام ها و تماس های او ادامه داشت و من که بشدت از متن پیام ها ترسیده بودم با تلفن پدر و مادرم و دخترها تماس گرفتم اما بی فایده بود. برادرم به برادر بزرگ سیروس زنگ زد و ماجرا را گفت و او به برادرم گفت نگران نباشد خودش به سراغ سیروس می رود. اما بعد از رفتن برادر سیروس او هم دیگر تلفن های مرا پاسخ نداد.
نگران شده بودم، با برادرم به تهران برگشتیم و درست فردای شبی که جنایت رخ داده بود به خانه رفتیم. جرأت نکردم داخل خانه بشوم به پلیس زنگ زدم، مأمور بلافاصله آمد و از من خواست منتظر باشم. بعد هم با کلانتری تماس گرفت و من و برادرم را به کلانتری برد. در کلانتری اوضاع آشفته بود، همه یک جوری به من نگاه می کردند. نگاه هایشان پر از حرف بود.افسر پرونده برادرم را کنار کشید و به او چیزی گفت.
برادرم هم به سراغم آمد و گفت سیروس بچه ها را کشته است. پاهایم سست شد و روی زمین نشستم. فقط خدا می داند آن شب را چطور به صبح رساندم و…. زن جوان به اینجا که رسید بار دیگر بغض امانش را برید. دقایقی بعد ادامه داد: از کودکی یاد گرفته بودم آرام باشم و به همه محبت کنم. پدرم به من یاد داده بود، او مرد مهربان و آرامی بود. در مسجد ختم هر کسی که به من می رسید تا تسلیت بگوید فقط از مظلومیت و آرامی پدر و مادرم می گفت یادآوری این خاطرات دلم را آتش می زند.
وی در پاسخ به این سؤال که چه مجازاتی برای سیروس تقاضا کرده اید، گفت: آیا برای کسی که چنین فاجعه ای رقم زده و روزگارمان را سیاه کرده غیر از قصاص می توان مجازات دیگری خواست؟ می گویند سیروس را برای قتل دخترانم نمی توانند قصاص کنند چون پدرشان بوده است اما برای قتل پدر و مادرم برایش تقاضای قصاص کرده ایم و امیدوارم هر چه زودتر به مجازات برسد.
ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : 0