دردسر ازدواج با دختر گانگستر مشهد !
به گزارش قائم آنلاین، جوان ۲۳ ساله که با سر و وضعی زخمی و خون آلود وارد کلانتری شده بود در حالی که دادخواست شکایت از برادرهای همسرش را به اتهام ایراد ضرب و جرح و تخریب عمدی خودرو در دست می فشرد، درباره حکایت تلخ عاشقی اش به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری پنجتن
به گزارش قائم آنلاین، جوان ۲۳ ساله که با سر و وضعی زخمی و خون آلود وارد کلانتری شده بود در حالی که دادخواست شکایت از برادرهای همسرش را به اتهام ایراد ضرب و جرح و تخریب عمدی خودرو در دست می فشرد، درباره حکایت تلخ عاشقی اش به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری پنجتن مشهد گفت: ۹ سال قبل در حالی که ۱۴ سال بیشتر نداشتم همراه خانواده ام از شهرستان به مشهد آمدیم.
آن روزها پدرم بیکار بود و برای یافتن شغلی مناسب و گذراندن امور زندگی مجبور به مهاجرت شده بود اما دست و پا زدن هایش در این شهر بزرگ بی فایده بود و نمی توانست شغل مناسبی پیدا کند. به ناچار در محل سکونت مان خواربار فروشی کوچکی راه اندازی کرد و ما که دیگر روی بازگشت به شهرمان را نداشتیم در همان حاشیه شهر مشهد به زندگی ادامه دادیم.
ماجرای تلخ زندگی من از چهار سال قبل زمانی آغاز شد که در یک باشگاه ورزشی با «احد» آشنا شدم. او خود را جوانی مقتدر نشان می داد که قدر رفاقت را می داند از آن روز به بعد اوقات فراغت مان را با یکدیگر می گذراندیم و رفاقت ما صمیمی تر می شد تا جایی که روزی احد مرا به منزل شان دعوت کرد.
آن روز وقتی پا به خانه آن ها گذاشتم یک لحظه دختر زیبایی مقابل چشمانم قرار گرفت. او آن قدر چهره زیبا و جذابی داشت که برای لحظاتی خشکم زد و ناخودآگاه به چشمان او خیره شدم.
«بهناز» خواهر بزرگ تر احد بود و من در همان نگاه اول به او دل باختم و با همین نگاه عاشق شدم. این گونه بود که دیگر هر روز به دنبال بهانه ای می گشتم تا راهی برای رفتن به منزل آن ها بیابم ولی نمی دانستم آیا بهناز هم این احساس را به من دارد یا نه؟
خلاصه روزی که احد برای چند دقیقه بیرون رفت عشقم را به بهناز ابراز کردم و این گونه ارتباط تلفنی ما آغاز شد اما چند روز بعد حرف های توام با گریه بهناز غافلگیرم کرد. او گفت که به اصرار خانوادهاش قرار است با جوان غریبه ای ازدواج کند. او سخن می گفت و من حیرت زده نگاهش می کردم چرا که من در ترم دوم دانشگاه تحصیل می کردم و فرزند کوچک خانواده بودم به همین دلیل شرایط ازدواج را نداشتم از طرفی هم نمی توانستم بهناز را فراموش کنم. این بود که دانشگاه را رها کردم و در یک کارگاه مبل سازی مشغول کار شدم تا به خواستگاری او بروم اگرچه خانواده ام اصلا باور نمی کردند که من قصد ازدواج با بهناز را دارم ولی مخالفت هایشان هم سودی نداشت به طوری که حتی اجازه تحقیق درباره خانواده اش را ندادم.
خلاصه تنها یک هفته از برگزاری مراسم عقدکنان می گذشت که متوجه شدم بهناز در کلاس های ترک اعتیاد شرکت می کند اگرچه ابتدا مدعی بود به خاطر پدرش به این کلاس ها می رود ولی خیلی زود ماجرای شش سال اعتیادش را لو داد و گفت به تازگی ترک کرده است.
آن جا بود که فهمیدم پدر بهناز مواد مخدر میفروشد و یکی از برادرانش نیز به همین جرم اعدام شده است در حالی که از این ازدواج به شدت پشیمان بودم ماجراهای شگفت انگیزی از خانواده آن ها برایم آشکار می شد. برادران بهناز از اوباش محله بودند و در سرقت و خلافکاری کسی به گرد پای شان نمی رسید.
در همین حال دخترم نیز به دنیا آمده بود و من چاره ای جز ادامه این زندگی نداشتم در این میان به خاطر رفتارهای خشن همسرم از محیط منزل فراری بودم تا این که در محل کارم با زن جوانی آشنا شدم. او مرا درک می کرد و هر آن چه از محبت را گم کرده بودم به من باز می گرداند.
در همین روزها بهناز متوجه ارتباط ما شد و زندگی ام را به هم ریخت، دیگر با مشکلات حادی دست و پنجه نرم می کردم که مجبور شدم رابطه ام را با آن زن جوان قطع کنم ولی بهناز که این موضوع را باور نداشت دوباره به مصرف مواد مخدر روی آورد و درگیری های ما شدت گرفت.
چند روز قبل نیز برادرانش به منزلم حمله کردند و با ضرب و جرح من و تخریب خودروام گریختند حالا هم … با دستور سروان ولیان (رئیس کلانتری پنجتن) رسیدگی به این پرونده در دستور کار پلیس قرار گرفت
برچسب ها :خواستگار،حکایت،کلانتری
- نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
- نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
- نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.
ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : 0