کد خبر : 135335
تاریخ انتشار : چهارشنبه 16 ژانویه 2019 - 10:30
-

پدرخوانده ام می گفت از این آبروریزی ها خسته شده

پدرخوانده ام می گفت از این آبروریزی ها خسته شده

به گزارش قائم آنلاین، می گوید: توبه کرده ام و می خواهم زندگی جدیدی را آغاز کنم. دختر جوان تعریف می کند:  تازه فهمیده ام همه بدبختی هایم به خاطر رفاقت با دوستان بی بند و بار بود. من از پدر و مادر اصلی ام هیچ اطلاعی ندارم و نمی دانم آیا آن ها زنده

به گزارش قائم آنلاین، می گوید: توبه کرده ام و می خواهم زندگی جدیدی را آغاز کنم.

دختر جوان تعریف می کند:  تازه فهمیده ام همه بدبختی هایم به خاطر رفاقت با دوستان بی بند و بار بود. من از پدر و مادر اصلی ام هیچ اطلاعی ندارم و نمی دانم آیا آن ها زنده هستند یا نه؟  ۱۰ روزه بودم که پدرم پس از جدایی از مادرم مرا رها کرد و پس از آن خانواده مهربانی در بجنورد مرا به فرزندی قبول کردند. آن ها انسان های مهربانی بودند و مرا خیلی دوست داشتند و هیچ گاه نمی گذاشتند کمبودی را احساس کنم اما در ۸ سالگی مادر خوانده ام را از دست دادم و یک سال بعد پدر خوانده ام با زن جوانی ازدواج کرد. مدتی را در کنار مادر جدیدم و بدون مشکل خاصی سپری کردم و به تحصیل ام ادامه دادم. زمانی که کلاس اول راهنمایی بودم مادرم صاحب  فرزند شد و به این ترتیب من به فراموشی سپرده شدم. رفتار مادر جدیدم با من عوض شده بود و من خودم را در آن خانه بیگانه و سربار می دانستم. نمی دانستم با چه کسی درددل کنم و روز به روز مشکلاتم بیشتر می شد. وقتی همکلاسی هایم از پدر و مادرشان سخن می گفتند من در گوشه ای کز می کردم و دلم می گرفت و به دنبال کسی می گشتم که مثل خودم باشد تا این که در خارج از محیط مدرسه با چند دختر دوست شدم و آن ها مرا ترغیب کردند از خانه فرار کنم. دوستانم آن قدر مرا به انجام کارهای خلاف تشویق کردند که پایم به کانون اصلاح و تربیت باز شد. در کمتر از ۴ سال ۵ بار دستگیر شدم اما باز هم از خانه فرار می کردم و سراغ دوستانم می رفتم تا این که روزی پدرخوانده ام شناسنامه ام را سمت من انداخت و با چشمانی گریان گفت که دیگر از این آبروریزی ها خسته شده است و من آزادم که هر جا دوست دارم بروم. دوباره نزد دوستانم رفتم.

بعد از مدتی با جوان ۲۱ ساله ای آشنا شدم. او می گفت مرا دوست دارد اما خانواده اش اجازه ازدواج با من را نمی دهند. او مرا به عقد موقت اش درآورد. من که تشنه محبت بودم به او دل بستم اما او به وعده هایش عمل نکرد و رفتار خشنی با من داشت. در همین گیر و دار و با تشویق دوستانم کشیدن سیگار و حشیش را شروع کردم. آن ها می گفتند مصرف حشیش و بنگ اعصابم را آرام می کند. دیگر به مصرف مواد مخدر آلوده شده بودم تا این که یک روز مأموران مرا به خاطر بدحجابی دستگیر و مقداری حشیش از کیف ام پیدا کردند و من دوباره راهی زندان شدم.

پس از آزادی به کارهای خلافم ادامه دادم تا این که باز هم به اتهام رابطه نامشروع دستگیر شدم. اکنون که به گذشته ام فکر می کنم می بینم رفاقت با دوستان ناباب، زندگی ام را تباه کرده است اما این بار توبه کرده ام و دوست دارم زندگی خوبی را شروع کنم.

ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : 0
  • نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
  • نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.

بیست − 9 =