هزار توی زندگی «گدایان کوچک» شهرم
به گزارش قائم آنلاین، هوا کمکم رو به تاریکی میرود ساعت ۱۱ شب است کرکره مغازهها یکی پس از دیگر پایین کشیده میشود، دستفروشان بساطشان را جمع میکنند تا راهی خانههایشان شوند، تاریکی شب بر پیکر نحیف کودکانه آنها میافتد.. عابرین در مسیر کم میشوند، اما آریان و خواهرش همچنان بر کف خیابان نشسته و
به گزارش قائم آنلاین، هوا کمکم رو به تاریکی میرود ساعت ۱۱ شب است کرکره مغازهها یکی پس از دیگر پایین کشیده میشود، دستفروشان بساطشان را جمع میکنند تا راهی خانههایشان شوند، تاریکی شب بر پیکر نحیف کودکانه آنها میافتد..
عابرین در مسیر کم میشوند، اما آریان و خواهرش همچنان بر کف خیابان نشسته و انتظار پدرشان را میکشند، پدری که به قول این کودکان معصوم، هر روز صبح به ضرب کتک آنها را برای گدایی در یکی از خیابانهای پرتردد این شهر میگذارد و تا پاسی از شب حتی کوچکترین سراغی از آنها نمیگیرد.
ماموران جمعآوری متکدیان شهرداری سنندج چندشبی است برای پیداکردنشان خیابانها و معابر شلوغ را نظارهگر هستند و امشب در خیابان پاسداران آنها را مییابند.
آریان ۸ ساله و چابکتر از خواهرش است، لحظهای از دست ماموران شهرداری میگریزد، اما خیلی سریع وقتی خواهرش را که دستانش در میان دستان مامور شهرداری میبیند دلش نمیآید خواهرش را رها کند و راه رفته را باز میگردد….
دو کودک شب را بدون آنکه کسی سراغی از آنها بگیرد در مرکز نگهداری متکدیان به صبح رساندهاند، آریان یک سال از خواهرش بزرگتر و متولد ۱۶ شهریورماه ۹۰ است و آریانا هم با فاصله یک ساله از برادرش در ۲۰ اسفند ۹۱ به دنیا آمده تا به قول آریان بار سختیهای تلخ این هزار توی زندگی را متحمل شوند.
هرچند کم سن و سال است اما کتکهای گاه و بیگاه پدرش و سختیهایی که هر روز در مسیر کسب ترحم مردم و جمعکردن پول برای تامین مواد مخدر پدرش باید با خواهرش تحمل کند او را بزرگتر از سن شناسنامهاش کرده است…
آریانا بیتوجه به اطراف اطرافش با دسته صندلی ور میرود خسته از کار برگهای یک کتاب داستان را که یکی از مسوولان شهرداری به او داده ورق میزند و به برادرش که قصه تلخ زندگی پر از معصومیت کودکانهشان را برایم میگوید زل میزند….
اجازه ندهید ما را به خانه بازگردانند
ترس و اضطراب را در چشمان آریان به خوبی میتوان دید، از پس هر کلمه و جملهای که از امروز و دیروزشان میگوید یک تمنا وجود دارد “اجازه ندهید ما را به خانه بازگردانند”…
از این همه اضطراب که در وجود این کودک معصوم وجود دارد دلتنگ میشوم، دستی بر موهایش میکشم و به او اطمینان میدهم که کمکش خواهیم کرد!
قلبش کمی که آرام میشود راحتتر سفره دلش را برایمان باز میکند، از روزی میگوید که مادرش کلبه وحشت آنان را ترک کرد و او و آریانا را که خیلی کم سن و سالتر از امروزش بود به امان خدا گذاشت و به سراغ زندگیاش رفت!
میگوید مادرم با یک افغانی ازدواج کرده و الان در یزد زندگی میکند، میپرسم آریان جان از کجا میدانی مادرت ازدواج کرده مگر با او ارتباط داری؟
نه نمیبینیمش…..
پدرم هر صبح ما را کتک میزند
پدرم هر صبح من و خواهرم را به باد کتک میگیرد آنقدر کتکمان میزند که از درد به خود میپیچیم، وقتی میگویم به گدایی نمیروم با شلاق به جانمان میافتد، خودم را کتک میزند زیاد درد دارد، اما کاش آریانا را کتک نمیزد خواهرم زیاد درد میکشد حاضرم من دو دفعه کتک بخورم.
خاله، چاره نداریم از ترس کتکخوردن بیشتر به گدایی راضی میشویم، هر روز صبح ساعت ۹ یا ۱۰ ما را در یک خیابان میگذارد و تا نصف شب دیگر خبری از ما نمیگیرد…
خانهمان در «نایسر» است، پدرم ما را با اتوبوس میآورد و نمیدانیم به خانه برگردیم، به ناچار با وجود اینکه از تاریکی و معتادین میترسیم در گوشه مغازهای در خیابانی که پدرمان صبح رهایمان میکند انتظار میکشیم تا بلاخره سروکله پدرمان پیدا شود.
ما را گرسنه و تشنه رها میکند، هر شب هم اول پولها را از ما میگیرد، لقمهای نان جلومان میاندازد و به سراغ دود و دم میرود!
برای تامین بساط منقل پدر گدایی میکنیم
وای به حالمان اگر پولی که گدایی کرده باشیم پدر را راضی نکند و نشود با آن مبلغ بساط منقلش را تامین کند باید باز هم کتک بخوریم..
تو را خدا ما را به خانه نفرستید دوست داریم به مدرسه برویم، دوست داریم هرجا بجز خانه زندگی کنیم و درس بخوانیم!
دوست ندارم با مادرم زندگی کنم از زندگی با پدرم نفرت دارم میخواهم من و خواهرم را به بهزیستی بفرستند، خواهرم باید با خودم باشه نمیخواهم پیش بابام برگردیم.
گدایی را دوست ندارم اما پدرم میگوید شغل خوبی است میتوانی به راحتی پول زیادی را بدست بیاری ولی من دوست ندارم، خواهرم در خاک و خول زیر پای عابرین دستش را به سمت همه دراز کند…
پدر میگوید آشغال جمع کن!
پدرم میگوید آشغال جمع کن، دستانم لای این کثافتها زخم شده است، آستین لباسش را برایم بالا میزند راست میگوید جوشهای سرسفید و خشک روی پوستش نحیفش را پوشانده است.
جوشهایی که خارش شدیدی دارد خواب شیرین شبهایش را گرفته است، چندین بار به پدرش گفته که نمیخواهد لای اشغالها بگردد و پلاستیک جمع کند ولی پدرش گوشش به این حرفها بدهکار نیست و تنها با زبان کتک با آنها حرف میزند.
از اینکه چرا با پدربزرگ و مادر بزرگشان زندگی نمیکند، هم میپرسم، میگوید: روزگار خوبی هم در آنجا نداریم خالهام مدام کتکمان میزند کار از کتک گذشته قاشق داغ میکند و روی دست و پاهایمان میگذارد!
میپرسم هر دفعه که برای گدایی از صبح تا شب کنار خیابان با خواهرت مینشینی چقدر درآمد داری، میگوید: نمیدانم همهاش را بابام دسته میکند و میبرد من حساب بلد نیستم.
مامور جمعآوری متکدیان میگوید: وقتی اونها را گرفتیم، ۵۶ هزار تومان در جیبش بود.
آریانا همچنان مشغول ور رفتن با دسته صندلی است، اسمش را میپرسم انگشتانش را تا نیمه به دهان میبرد حرفی نمیزد فقط ناخنهایش را میجود و دمپاییهای پارهاش را به سنگفرش اتاق میساید!
مواد که میکشد خودش را هم نمیشناسد
بازهم آریان است که میپرسد خاله آخرش ما را کجا میفرستید، تو را خدا هرجا که باشد مهم نیست فقط دوباره ما را به آن خانه نفرستید پدرم ما را میکشد، از بابام میترسیم چون وقتی مواد میکشد خودش را هم نمیشناسد چه برسد به ما…
آریان و آرینا تنها کودکان متکدی نیستند که امشب توسط ماموران جمعآوری متکدیان شهرداری سنندج به مرکز آورده شدهاند، …دیگر کودک خردسالی است که در بغل مادربزرگش به خواب رفته است در پلیس راه همدان ـ سنندج به دام آنها افتاده است.
مادر بزرگش منکر همه چیز میشود و میگوید: ما که گدا نیستیم از خانه بیرون زدیم دنبال دخترهای دختر عمومیم بگردیم آخر چند ماهی است از خانه بیرون زدهاند همه جا را دنبالشان گشتهایم، گفتند بیرون شهر هستند رفتم که دختر عمویم تنها نباشد متوجه نبودم نوهام دنبالمان راه افتاده، از خانه دور شده بودیم که دیدم پشت سرمان است مجبور شدم همراه خودم ببرمش!
مامور شهرداری با زبان اشاره به ما میفهماند که حرفهایش دروغ است چون چند شب پیش هم در حین گدایی در اتوبوس بهش تذکر داده بودند.
وضعیت بغرنج آریان و آرینا پای فرماندار سنندج را هم به مرکز نگهداری متکدیان شهر سنندج کشاند تا به صورت ویژه نسبت به وضعیت زندگی این دو کودک تصمیمگیری شود.
این دو کودک ۸ و ۷ ساله به دستور فرماندار راهی دادسرا شدند تا حکم نگهداری آنها در یکی از مراکز نگهداری از کودکان بد و بیسرپرست توسط قاضی صادر شود.
آریان و آرینا در حالی که لبخند از صورت زیبایشان محو نمیشد از اینکه قرار است از جهنم زندگی در کنار پدرشان خلاص شوند و در خانه امید آرام بگیرند، دست در دست مامور جمعآوری متکدیان به سوی سرنوشت تازه خود راهی دادسرای سنندج شدند تا زندگی روی دیگرش را به آنها بنمایاند.
زندگیای به دور از تکدیگری، کتک، جمعآوری آشغال، تنفس زیر دود سنگین مواد و ترس از ماندن در تاریکی سایه انداخته خیابانهای شهری که قطعا در آن ساعت از شب برای کودکانی در سن و سال آنها امن نیست!
از در مرکز متکدیان که بیرون میزنم چند نفر از زن و کودک کمی آن طرفتر روی پلهای نشسته و چشم به درب مرکز دوختهاند، در لحظهای جلویم سبز میشوند یکی نوزاد به بغل و بزک کرده برای کودکش که برای نخستین بار است توسط ماموران در حین گدایی گرفتار شده کیک و آب میوه میفرستد.
کودک دو سالهاش را در بغلش جابهجا میکند با عصبانیتی که از تمام چهرهاش میبارد میپرسد، آن دختر و پسر کوچولو را کجا بردن؟
هرچند نیازی به پاسخ گفتن به سوالش نمیبینم ولی برای پاسخ دادن به حس کنجکاوی خودم میپرسم شما؟
میگوید خاله آریان و آرینا هستم، پدرشان تهران است آمدهام دنبالشان، گفتم پس شما خاله این دو طفل معصوم هستید، زندگی با این کودکان خوب تا نکرده حداقل شما مهربانی میکردید..
از دیشب دنبالشان میگردیم
از دیشب دنبالشان میگردیم تا بلاخره خبردار شدم اینجا هستند از صبح منتظرم که آنها را با خودم به خانه ببرم.
میگویم بازگشتی در کار نیست اگر نگرانشان بودید دیشب ساعت ۱۱ شب در خیابان در میان آن همه شلوغی چکار میکردند، میگوید خبر نداشتیم اگر اطلاع میدادند همان دیشب میآمدیم دنبالشان..
میپرسم مگر پدر و مادر ندارند که شما آمدهاید قطعا تحویلتان نمیدهند، پدرشان تهران است روی ماشین کار میکند مادرشان هم خبر ندارد شوهر کرده رفته دنبال زندگیاش، ما ماندهایم و گرفتاری این دو کودک که هر روز سر از سوراخی در میآورند.
اینکه آنوقت شب در آن خیابان چکار میکردند هم خبر ندارم اینها سرخود هستند کنترل کردنشان سخت است، تعهد میدهیم که دیگر از خانه بیرون نروند!
چند درصد از حرفهایی را که میزد خودش هم باور ندارد، بماند، برای اینکه خیالش را راحت کنم گفتم بچهها با حکم قاضی تحویل بهزیستی میشوند، چهرهاش در هم میرود در حالی که عصبانیت را میتوان به راحتی احساس کرد میگوید “مگر میشود این بچهها خانواده دارند بیسرپرست که نیستند بخواهند تحویل بهزیستیشان بدهند”
و اما….
مینیبوس سفیدرنگ جمعآوری متکدیان در خیابانهای شهر میچرخد و این بار در واپسین ساعات روز زن ژولیده و معتادی را سوار میکند، هرآنچه امروز به واسطه نگاه ترحمآمیز مردم جمع کرده است را قبل از سوارشدن به مرد سیاهپوشی که به قول خودش از دوستان نزدیکش است تحویل میدهد دستشان خالی از پول است فندک و پایپش را در گوشه روسریاش میبندد و روی صندلی عقب ماشین مینشیند..
این چرخه معیوب هر روز تکرار میشود، شهرداری متکدیان را جمع میکند، ۲۴ ساعت نگهداری میکند بعضیها با تعهدهای مکتوب از سوی خانوادههایشان به خانه باز میگردند ساعتی بعد در گوشهای دیگر از همین شهر نوزاد یا کودک به بغل و یا با کاغذی حاوی هزار و یک درد و مرض که امضای چند نفر هم پایش قرار گرفته، شروع به برانگیزاندن ترحم مردم میکنند.
تعداد گدایان این شهر هر روز بیشتر میشود، برنامههای طلایی ارائه میکنند و شعارهای آنچنانی سر میدهند؛ گویی آمدهاند که نه تنها این شهر را بلکه کل کشور را از این درد نجات دهند اما به عمل که میرسیم، مردم همچنان تنهایند و شهر همچنان به حال خود رها شده! تمام هنر مسؤولان در طول سالیان این بوده که بنر و بیلبورد هوا کنند که مردم! به گدایان کمک نکنید! اما هرگز نگفتهاند که اگر مردم کمک نکنند آن دستهای که حقیقتا محتاجند، شب با چه حالی سر به بالین بگذارند؟!
برچسب ها :عابر،خیابان،شعار
- نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
- نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
- نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.
ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : 0