لذت هندوانه حلال
به گزارش قائم آنلاین، خاطرات شهدا و رزمندگان همواره درسهای آموزندهای است که هرچند ساده اما نقشه راهی است برای تجلی انسانیت، گاهی خاطرات احساسی و عاشقانهاند و گاهی نیز پندآموز؛ در ادامه چند نمونه از این روایتها تقدیم مخاطبان میشود. * اجر بزرگ وقتی به مرخصی آمده بود، من و پدرش بیمار بودیم، به
به گزارش قائم آنلاین، خاطرات شهدا و رزمندگان همواره درسهای آموزندهای است که هرچند ساده اما نقشه راهی است برای تجلی انسانیت، گاهی خاطرات احساسی و عاشقانهاند و گاهی نیز پندآموز؛ در ادامه چند نمونه از این روایتها تقدیم مخاطبان میشود.
* اجر بزرگ
وقتی به مرخصی آمده بود، من و پدرش بیمار بودیم، به او گفتم: «پسرم! اگر برایت امکان دارد، بمان و عصای دست ما شو».
در جوابم گفت: «مادر جان! ماندن و نماندن من تأثیری به حال شما نداره، غصه دنیا را نخور که خداوند در چندین جای قرآن گرهگشایی از کار مؤمنان را وعده داده و حتی به این موضوع قسم یاد کرده، خداوند میداند که چطوری به شما یاری برساند، او شاهد و ناظر وضعیت ماست؛ خیلی خوب میداند که تا چه اندازه حضور من در منطقه لازم است، زندگی با همه لذتهایش به پیش میرود اما من از آن گذشتم، امکان ندارد که اجر بزرگ شهادت را از دست بدهم».
راوی: گلدسته اسفندیاری ـ مادر شهید
ﺷﻬﻴﺪ ﺻﺎﺩقعلی اﺳﻔﻨﺪﻳﺎﺭی ـ ﻣﺘﻮﻟﺪ ۱۳۴۲ ﻣﻴﺎﻧﺪﻭﺭﻭﺩ
* لذت هندوانه حلال
مسیر زیادی را با پای پیاده طی کرده بودیم، هوا خیلی گرم بود و ما هم حسابی تشنه بودیم، در راه به زمینی رسیدیم که پر از هندوانه بود، با دیدن هندوانهها خوشحال شدیم و تصمیم گرفتیم یکی از آنها را بچینیم اما …
رجبعلی به شدت ناراحت شد و گفت: «صبر کنید! این هندوانهها مال مردمه و ما نمیتونیم بدون اجازه حتی تکهای از آنها را بخوریم».
به سمت صاحب باغ رفت و کمی آب طلب کرد تا با آن رفع تشنگی کنیم.
دوباره راه افتادیم، مسافت زیادی طی نکرده بودیم که چشممان به مردی افتاد که هندوانههای زیادی را برای فروش بار میزد.
آن مرد وقتی حالت تشنگی ما را دید، به ما نزدیک شد و هندوانهای را برایمان آورد.
رجبعلی خندید و گفت: «دیدی مادر؟! از خوردن آن هندوانههای حرام پرهیز کردیم و خدا به پاداش آن، هندوانهای حلال نصیبمان کرد».
راوی: محترم رحیمی ـ مادر شهید
رجبعلی آدینه نیا ـ ﻣﺘﻮﻟﺪ ۱۳۳۹ ﻧﻜﺎ ـ ﺷﻬﺎﺩﺕ ۱۳۶۱ ﺳﺮﺩﺷﺖ
* درسی از یک سید!
اوایل زندگی مشترکم با همسرم بود و مشکلات مالی آزارم میداد، در همان روزها برای مأموریت مقابله با منافقین جنگل آمل در کمیته، نگهبان بودیم، تقریباً هوا تاریک شده بود و ما هم منتظر دستور!
همینطور در فکر و خیال بودم که دیدم سیدجواد آمد و کنار من نشست، او نه تنها فرمانده ما بلکه استاد و برادر بزرگترمان هم محسوب میشد، وقتی ناراحتی مرا دید، دستی به پشتم زد و گفت: «چی شده مرد!؟ چرا ناراحتی؟»
علت را به او گفتم.
با چشمان مهربانش نگاهی به من انداخت و گفت: «ببین سیداحمد! هم من و هم شما از سادات هستیم، فکر میکنی بیبی زهرا (س) و مولا علی (ع) وقتی زندگی مشترکشان را شروع کردند، مشکل مالی نداشتند؟!
تازه شما میتوانی وام قرضالحسنه بگیری ولی آن موقع حتی وام هم وجود نداشت، اما زندگیشان خیلی شیرین و باصفا بود، برو خدایت را شکر کن و به زندگیات صفا بده».
همین هم شد، بعد آن روز این جملات آنقدر در نگاهم به زندگی و مشکلات آن تغییر بهوجود آورد که تأثیرات و برکات آن را در زندگیمان دیدیم.
راوی: سیداحمد ابراهیمیان ـ دوست و همرزم شهید
ﺷﻬﻴﺪ سیدجواد علوی ـ ولادت ۱۳۲۵ آمل ـ شهادت ۱۳۶۵ فاو
* اﻳﻦﻫﺎ میﮔﺬﺭﺩ
پدرم به همراه جمعی از آزادگان به تازگی از عراق وارد کشور ایران شده بود، دوستانش در آمل از ماشین پیاده شدند و استقبال پرشوری از آنان صورت گرفت، ما در یکی از روستاهای اطراف گرگان زندگی میکردیم، به همین خاطر وقتی به گرگان رسیدیم، کسی به استقبالمان نیامده بود، من ناراحت شدم، پدر وقتی از علت ناراحتیام آگاه شد، لبخندی زد و گفت: «ناراحت نباش، اینها میگذرد، خدا باید به انسان توجه کند، وقتی خدا را داری یعنی همه چیز و همه کس را داری اما اگر توجه به خدا نباشد، اگر همه عالم به انسان توجه کند هیچ ارزشی نخواهد داشت».
راوی: نرگس شریعتیفرد ـ فرزند شهید
روحانی شهید حبیبالله شریعتیفرد ـ متولد بهشهر ۱۳۱۱ ـ شهادت جنگل آمل ۱۳۶۰
* ﺑﺨﺸﺶ
یکی از آشنایان ما، مدتی بود که به مقداری پول نیاز داشت، به هر کسی رو انداخت، دست رد به سینهاش زده بودند، دستش را به سمت خیلیها دراز کرده بود اما کسی کمکش نمیکرد، درمانده و ناامید شده بود تا این که خبر این ماجرا به خشایار رسید، مقداری پسانداز داشت، بدون معطلی تمامی آنها را به آن مرد بخشید و هیچگاه هم پولش را پس نگرفت.
راوی: سوری امیرتوبی ـ خواهر شهید
ﺷﻬﻴﺪﺧﺸﺎﻳﺎﺭ اﻣﻴﺮﺗﻮبی ـ ﻣﺘﻮﻟﺪ ۱۳۴۷ ﺗﻨﻜﺎﺑﻦ ـ ﺷﻬﺎﺩﺕ ۱۳۶۷ ﺷﻠﻤﭽﻪ
* کار برای خدا
شبی با لباس بسیجی آمد و گفت: «دایی جان! میخواهم بهطور داوطلبانه در ایست و بازرسی با شما همکاری کنم».
با درخواستش موافقت کردم و کار را آغاز کرد، انصافاً هم خالصانه همکاری میکرد، پاسی از شب گذشت، علی را صدا زدم و گفتم: «علی جان! خسته شدهای، برو و استراحت کن».
اما او نپذیرفت و گفت: «کاری که برای خدا باشد، خستگی ندارد».
راوی: علیرضا شریفایی ـ دایی شهید
ﺷﻬﻴﺪ علیﮔﺪا اﺳﻤﺎﻋﻴﻞﻧﮋاﺩ ـ ﻣﺘﻮﻟﺪ ۱۳۴۸ ﺑﺎﺑﻠﺴﺮ ـ ۱۳۶۶ ﺷﻠﻤﭽﻪ
برچسب ها :شهدا ، رزمندگان، منافقین
- نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
- نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
- نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.
ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : 0