چوب خیزرانی که آه اسرای ایرانی را در آورد
به گزارش قائم آنلاین، عبدالله ناطقی از اسرای ایرانی دوران جنگ تحملی در خاطرهای پیرامون عزاداری برای امام حسین در سالهای اسارت می گوید: ایام محرم فرا میرسید و عاشقان سردار شهیدان، امام حسین (ع) جهت انجام مراسم عزاداری و نوحهخوانی مهیا میشدند. هر روز چند نگهبان از بین برادران انتخاب میکردیم تا مراقب رفت
به گزارش قائم آنلاین، عبدالله ناطقی از اسرای ایرانی دوران جنگ تحملی در خاطرهای پیرامون عزاداری برای امام حسین در سالهای اسارت می گوید: ایام محرم فرا میرسید و عاشقان سردار شهیدان، امام حسین (ع) جهت انجام مراسم عزاداری و نوحهخوانی مهیا میشدند. هر روز چند نگهبان از بین برادران انتخاب میکردیم تا مراقب رفت و آمد نظامیان عراقی باشند و سپس به صورت مخفیانه و آرام یکی از برادران نوحه میخواند و ما در غم مولایمان حسین (ع) دم میگرفتیم، بر سینه میزدیم و اشک میریختیم.
زیارت عاشورا در تاریکی شب، اندوه دلهایمان را میزدود و نور امید بر وجودمان میتابانید. شبی از همین شبها در حال عزاداری بودیم که ناگهان سرهنگ عراقی که رئیس محاکمات اردوگاه بود، وارد آسایشگاه شد. از دیدن ما در وضعیت سوگواری، قدری درهم رفت و گفت: « ما شیعههای عراقی در این ۲۰ سالی که حکومت صدام بر سر کار آمده، نتوانستهایم عزاداری کنیم، آن وقت شما با چه جرأتی عزاداری میکنید؟»
همچنین مرحوم علی اکبر ابوترابی فرد نیز در خاطرهای روایت میکند: در اردوگاه دشمن، بعثیهایکی از برادران آزاده ما را زیر فشار قرار دادند که او به امام خمینی (ره) توهین کند. آن دشمن کینهتوز میگفت:«باید به رهبرت اهانت کنی وگرنه رهایت نمیکنم. هرچه فشار آورد، ایشان مقاومت کرد. گفت:«اگر از این بچهها خجالت میکشی، من به رهبرت اهانت میکنم، تو فقط سرت را پایین بیاور»!.
هرچه آن شکنجهگر اهانت کرد، او سرش را بالا گرفت سرانجام، به خشم آمد و با کابل کشید تو صورت آن برادر. افسر بعثی، که خودش آمر و ناظر بود، دلش به رحم آمد و گفت:«چشمت دارد درمیآید، سرت را بیاور پایین»! آن آزاده جواب داد:«من با خدای خود عهد بستهام که تا آخرین قطره خون و آخرین لحظهی حیات، وفاداریام را حفظ کنم».
آن افسر بعثی این حالت را دید، تا اینکه روز عاشورا فرا رسید. ما روز عاشورا پابرهنه شده بودیم. آنها فهمیدند که این پابرهنگی به عنوان عزاداری برای آقا حسین بن علی (ع) است. ناگهان، با کابل و چوب ریختند داخل اردوگاه. همان افسر، یک خیزران دستش گرفته بود. ما تا آن روز چوب خیزران ندیده بودیم. افسر بعثی، خیزران را محکم کشید تو صورت همان برادری که آن روز، زیر کابل، آن استقامت را نشان داده بود.
ناله آن جوان بلند شد و صدایش تمام اردوگاه را در بر گرفت افسر بعثی یک مرتبه، متحیر ماند و گفت:« تو همان کسی هستی که آن روز، زیر ضربههای کابل، صدایت درنیامد؟» او هم جواب داد :« آخر، امروز با خیزران شما به یاد لحظههایی افتادم که سر نازنین آقا حسین بن علی (ع)، میان تشت بود و یزید با خیزرانی که دردست داشت، به لب و دندان مبارکش میزد.
برچسب ها :رهبر،عاشورا ،شهید
- نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
- نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
- نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.
ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : 0