برای دروغی مصلحتی مجبور شدم چهل روز سیاه بپوشم!
«عزت میگوید عین بچه همانجا نشستم و گریه کردم اما رویم نشد که داستان مزاحمت شاگردمسگر را برایشان تعریف کنم. مجبور شدم دروغی مصلحتی بسازم. گفتم خالهام مرده. تازه برای همین دروغ مصلحتی هم مجبور شدم چهل روز سیاه بپوشم! چهل روز سیاه. دنیای ما دنیای سیاهپوشیهای الکی بود خالهجان.»
به گزارش عصرقائم، ابراهیم افشار، روزنامهنگار، در یادداشتی در روزنامه ایران نوشت: «شاید چنین بتوان لید این قصه را نوشت که نسل اول تحصیلکردگان هنرهای نمایشی در اروپا وقتی به وطن بازگشتند، دیگر با تیارتهای کریمشیرهای و «حاجیلُره» سیراب نمیشدند و منتظر خروج نمایش از صحنه دربار و تیول امن شازدهها بودند. نسلی که البته به مرور با کله به بنبست خورد و با این سؤال مواجه شد که برای بازی در نقشهای زنانه در تئاترها، تا کی باید به مردان زنپوش رو انداخت؟ شاید بتوان نفس حضور بازیگران زن مسلمان در تئاترهای اولیه ایران را مدیون جامعه باربد و کمدی اخوان دانست. شیران مؤنثی چون رقیه چهرهآزاد، ایران دفتری، ملوک حسینی، پروینخانم، عزتخانم، شکوفهخانم و خانمپرخیده (نورالهدی) که برای روی صحنه آمدن تقریباً از جان خود گذاشتند. باید خاطرات رقیهخانم را شنیده باشید که با وجود اجازهگرفتن از شوهر مهندسش برای بازی در گروه خیرخواه و ملکآرا، ناگهان شب آخر نمایش کم مانده بود که قالب تهی کند. آنجا که پچپچه نمایشنامهنویسان در پشت صحنه برخاسته بود که چه نشستهای زن؟ بیرون سالن، ملت جمع شدهاند که قیمهقیمهات کنند. میخواهند آن قدر بزنندت که طعم آش آلو بدهی. رقیه خانم تعریف میکند از ترس تب و لرز میکند اما خب بالاخره شوهری داشته که با آرامش تمام، بعد از اتمام تئاتر، دست او را بگیرد، سوار درشکه کند و ببرد خانهاش. اما داستان در اینجا تمام نمیشود. چند روز بعد هنگامی که یکی از الواط محل رسماً جلوی مهندس را میگیرد که «مرد حسابی! اگر تو غیرت نداری جلوی زنت را بگیری، ما داریم. خوبش هم داریم. تو روز روشن اگر دیدی که دادیم مردم سنگسارشکردن، نگو نگفتید!» مهندس ناصر در جواب یاروها گفته بود «اگر شما متشرع واقعی هستید پس این را هم بدانید که طبق احکام شرع، زن باید فرمانبردار همسرش باشد. پس بدانید که او تمام این نمایشها را با اذن من بازی میکند.»
آن روزها نهتنها شجاعت و آزادگی همسر رقیهخانم که هنردوستی آقاضیا همسر ایرانخانم دفتری هم زبانزد بود. فقط با پشتیبانی و حقشناسی چنین مردان نترسی بود که امثال ایرانخانوم میتوانستند هنرستان هنرپیشگی را تمام کنند و در تماشاخانههای فرهنگ و فردوسی و سعدی و تهران بدرخشند. اگر ایرانخانم و رقیهخانم، شوهرانی روشنفکر داشتند که عین کوه پشت زنان خود میایستادند، طفلی ملوکخانم را بگو که یک عمر از دست جاهلها، قاچاقی به سمت سالنهای تئاتر لالهزار رفت. میتوان قیافه هشتاد سال پیش او را در قالب زنی هراسان اما عاشق مجسم کرد که وجودش را لای چادرمشکی پیچیده و همچون اتوبوس گازوئیلی خستهای خود را سمت گراندهتل و لالهزار میرساند. با چشمهایی دلناگران جلوی نمایشخانهها میایستد و آن قدر چشمچشم میکند که ناگهان خانوادهای را در صف بلیت پیدا میکند. زن هراسان بُرمیخورد توی آنها و خودش را میرساند پشت صحنه پیش بقیه بازیگرهای نمایش. زنی که تمام پیس را با هول و ولا میخواند و خداخدا میکند که تئاتر هر چه زودتر تمام شود و او همزمان با آخرین دیالوگها، یواشکی از در پشتصحنه دربرود و چادرپیچ، قاطی سیل ملت شود تا به صورت ناشناس به خانه برگردد.
نه رقیهخانم و نه ایرانخانم و نه ملوکخانم که عزتخانم هم کم زجرکش نشد تا تئاتر این مملکت ذرهای قد برافرازد. او بعدها برای خبرنگاران چموش نسل من با اشک و آه تعریف کرد که همیشه خدا یک شاگردمسگری بود که دائم ردش را میزد و پشت سرش خودشیرینی میکرد و آن قدر تعقیبش میکرد تا یک روز گیرش بیندازد. بالاخره آن روز میرسد و شاگرد مسگر، عزتخانم را پلک به پلک تا لالهزار تعقیب میکند که ببیند چکارهحسن است. عزتخانم تازه در نزدیکیهای گراندهتل دوزاریاش میافتد که یارو دنبالش است و از دستپاچگی، میپیچد توی یک دندانپزشکی و آن قدر مینشیند تا بالاخره نوبتش میشود. دندانپزشک میگوید خوب کدام دندانت درد میکند خانوم؟ عزت میگوید نمیدانم والله آقای دکتر. دندانپزشک میگوید پس برای چی آمدهای اینجا نشستی توی نوبت؟ عزت خانم میگوید نمیدانم والله آقای دکتر. آخرش دکتره مینشاندش روی صندلی دندانپزشکی و معاینهاش میکند و میگوید بهش که سرکارعلیه خانوم! یکی دو تا دندان کرمخورده دارید بکشم یا پر کنم؟ عزتخانم یک لحظه سایه پسر شاگرد مسگر را بیرون دندانپزشکی میبیند و رضا میدهد که دکتر با کلبتین بیفتد روی دندانهایش. وسط کار، عزتخانم یک لحظه چشمش میافتد بیرون و میبیند که خوشبختانه شاگرد مسگر رفته است و جوری درمیرود از روی صندلی دندانپزشکی که دکتره هاج و واج میماند. خود را دواندوان میرساند به سالن نمایش و میبیند که همه بازیگران منتظر و نگران او هستند تا تئاتر را شروع کنند. عزت میگوید عین بچه همانجا نشستم و گریه کردم اما رویم نشد که داستان مزاحمت شاگردمسگر را برایشان تعریف کنم. مجبور شدم دروغی مصلحتی بسازم. گفتم خالهام مرده. تازه برای همین دروغ مصلحتی هم مجبور شدم چهل روز سیاه بپوشم! چهل روز سیاه. دنیای ما دنیای سیاهپوشیهای الکی بود خالهجان.
نه تنها عزتخانم و رقیهخانم و ایرانخانم که خانم پرخیده هم کم زجر و ریاضتی در این مملکت نکشید تا چرخهای تئاتر در این مملکت ذرهای راه بیفتد. زنی که در باغ ملی عملیات آکروباتیک انجام میداد وقتی تغییر رشته داد و از آکروبات به تیاتر آمد، چنان نقشی در امیرارسلان نامدار بازی کرد که لالهزاریها برایش ایستاده کف زدند. خوب تنها هم او نبود که برایش کف زدند. در این مملکت تا زمانی که لُرتا و عصمت صفوی و نیکتاج صبری و پروینخانم، رنگی به چهره و صدایی در گلو داشتند خیلیها برایشان کف میزدند اما وقت پیرانهسریشان را به یاد آورید که چه شکلی دق کردند و حداقلاش به زنان تئاتر امروز ایران یادآوری کنید که سلاطینشان کیها بودند و چه شکلی ذرهذره آب شدند. بپرسید ببینید شکوفهخانم را میشناسند؟ اولین زنی که خود را سیاه کرد. سلطان نمایشهای عاشقانه لیلی و مجنون، شیرین و فرهاد. حالا به اینها اسمهایی چون تورانخانوم و ایرانخانوم(قادری) و مهین اسکویی را هم اضافه کنید. البته اگر در میان این شیرهای مؤنث دنبال کس دیگری هستید روی نام لُرتاخانم انگشت بگذارید. زنی که در سال ۱۳۱۴ اتللو را بازی کرد. همین الانش هم بسیاری از بازیگران ما بعد از آوردن اسم اتللو زیرش میزایند. زنی که ولپن، مستنطق، پرنده آبی، اوژنیگرانده را بازی کرد. میگویند یکبار وقتی مالک تئاتر نکویی، خطاب به او و شوهرش میگوید که «مادام! من صدها هزار تومان برای این سالن خرج کردهام اما درآمدش از تیاترهای شما هیچ نیست، من نهایتش دو ماه فرصت میدهم تا اینجا را بیندازید توی دور درآمدزایی، وگرنه اینجا را میبندم و تبدیلش میکنم به مستراح عمومی شهر». در این صحنه لُرتا چنان میشکند که میافتد به اشکریختن اما او نمیدانست که برای گریه دومش سالها باید صبر کند؛ تا زمانی که او و شوهرش نوشین مجبور شدند فرار کنند روسیه و هنگامی که دلشان در هوای ایران پکید، از دولت ایران تقاضای بازگشت به وطنشان را کردند (۱۳۴۲) امنیهچیها به شوهرش نوشین مجوز ندادند اما سفر لرتا به ایران را بیمانع دانستند. میگویند آن لحظه آخر که لرتا حاضر نمیشد نوشین را ترک کند و او را در سرزمین استالین، یالقوز و تنها بگذارد همسرش در لحظات آخر جدایی فقط این جمله را گفته بود که به خاطر من برو ایران و گمگشتگان و طردشدگان تئاتر را جمع کن! لرتا که در دانشگاه مسکو، رشته تئاتر را تمام کرده بود در بازگشت به تهران غمزده و بینوشیناش، تئاتر سعدی را راه انداخت و نمایش معروف «چراغگاز و بادبزن خانم ویندرمیر» را بازی کرد که مستقیم از طریق رادیو پخش شد و شهر را ترکاند. آن روزها شوروی مضحکترین قبلهگاه روشنفکران چپ بود و نه تنها لرتا و نوشین که زوج مصطفی و مهین اسکویی هم از فارغالتحصیلان تئاتر در شوروی بودند که بعدها به مونیخ کوچیدند. زوجی نهنگگونه که وقتی به ایران بازگشتند تئاتر آناهیتا را در حوالی یوسفآباد راه انداختند. اگر میخواهید جبروت آقای اسکویی را بشناسید، بروید خاطرات مهران مدیری در همین برنامه چندوقت پیش خندوانه را بنگرید. یا بازی مهینخانم در «خانه عروسک ایبسن» را که یکی از درخشانترین نمایشهای تئاتر بیچاره ایران است. چیزی مثل تاجر ونیزی که مهین خانم دیهیم بازی کرده بود (از قضا نوشین و لرتا هم در آن حاضر و ناظر بودند) او تنها زنی بود که حاضر شد در تئاتر «فرمانروای سیاهپوست» در حالی که پا به ماه بود و هیچ زن بازیگری حاضر نمیشد سیاه شود، با شکمی باردار صورتش را سیاه کرد و روی سن رفت. صورتت سیاه شود روزگار!
در کنار اینها نام ملوکخانم را هم به یاد آورید که با اپرای خسرو و شیرین در تهران قیامت کرد و قیمت «صفحه»هایش برای گرامافونهای مارک پولیفون از هفت تومن تجاوز کرد: «من خسرو حُسنام، شَه اگر طالبِ گاه است… مرا نیز ز خورشید کلاه است…» زنی که رقابتش با قمرخانوم توی دهنها افتاده بود و روزنامهنگاران باستانی درباره چشم و همچشمی جذاب آنها چنین مینوشتند که یک روز ملوکخانم رفته تو کافه رستوران قصرشیرین – محل کنسرت قمر – و نزدیکترین میز به سن را کرایه کرده و هنگامی که قمرخانم روی صحنه ظاهر شده، ملوک یک اسکناس ۵ تومانی گنده داده پیشخدمت که ببر به عنوان انعام برای قمرخانوم. جالب این که قمرخانم آن قدر چشم و دل سیر است که همان پنج تومان را که میشد باهاش در تهران خانه بخری، عیناً بخشیده به همان پیشخدمتی که هدیه ملوک را آورده بود! کاش خدمتکار رستوران قصرشیرین بودم و این صحنه را میدیدم.»
برچسب ها :گرامافون، تئاتر،نمایش
- نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
- نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
- نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.
ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : 0