تمام جنگ و پس از جنگ در یک عکس
حبیب احمدزاده ـ نویسنده، پژوهشگر و مستندساز ـ با انتشار عکسی در فضای مجازی، یادداشتی خاطراتگونه در توضیح آن همراه کرده است.
به گزارش عصرقائم، در خاطره روایتشده برای توضیح این عکس توسط حبیب احمدزاده، آمده است:
«تابستان سال شصت و دو است. مادر قاسم وسط نشسته و بچهها دور و برش، نوههایش هم هستند، عروسی گرفته برای پسربزرگش قاسم، بزرگ خط ما، که ننه قاسم اینچنین شاد میخندد. سمت راست عبدالحسین سلبی جانبازی است که دو ماه پیش در فقر پر کشید و رفت، و بالای سرش، سه نوه و بعد حمید برادرم که طبق آزمایش رسمی شیمیایی بیمارستان بیش از پانصد بار در خواب قطع تنفس مسلم دارد و باید نشسته بخوابد و بعد حمید دوم، حمید زارع که بالای سر ننه قاسم غش غش دارد میخندد، که دو سال بعد از این خنده، ترکشهای خیلی کوچولو، دقیق نشستند به قلب و ریهاش و هرچه کرد دیگر نتوانست حتی برای لحظهای تنفس لب از لب باز کند. سمت چپتر باز هم حمید، حمید سوم، البته حمید نجاتیان که دست به شانه حمید دوم گذاشته ولی فردای بعد از این عکس از همینجا که نشسته با پای لنگان و پر درد از ترکش دوباره برگشت به جبهه و پایین پایش داماد، قاسم ننه، جانباز فرمانده ما که از خجالت همه آن جمع مجرد با شرم پشت بچه های هم رزمش قایمشده … و پایین ترش محسن ضرغامی، پسر عمه داماد، که الان سی سالیست روی ویلچر نشسته و چند هفته پیش تازه پیدایش کردم، با ویلچری که از فرط بیرون نرفتن لاستیک چرخهایش پوسیده بود و کاظم دیگر پسر ننه و برادر قاسم تازه داماد، جانبازی که آشپز شبانه خط بود و کارگری روزانه در شهر محاصره شده آبادان که وقتی دید موهایش مثل قاسم تازه داماد در حال ریختن است، طبق دستور فلان کتاب قدیمی طبی جالینوسی در وسط آن همه توپ و تانک عمل کرد که باید جسد کلاغ مرده گندیده به مدت یک هفته در زیر لجن را باید به سر خود ببندد و به جای آن یک هفته بیفایده سالهاست که مورد یادآوری این خاطره و خنده از ته دل در ذهن بچههاست، برای دیدن ننه قاسم تازه عروس، شبانه در حال رفتن به آبادان هستم، یک سال قبلتر از این عکس پسر کوچکترش داماد شده بود، برای آزادی خرمشهر، مرحله سوم، یک سال زودتر از برادر بزرگترش، رسم ما جنوبیها نبود ولی شده و با کاسه سر جدا شده و از همه بدتر آن که کنار پای قاسم بیهوش از ترکشها داماد شد، دو برادر یکی شهید و دیگری هم جانباز تا به آخر عمر … اصلا فکر نمیکردم امشب به آبادان بروم، هر هفته شنبه ها ننه قاسم از بوشهر زنگ میزد و حال همسرم را میپرسید و با این جمله همیشگی که ننه به قربونت، زینتم خوب میشه، مو از رضا خواستم، کمکت میکنه بچم، و من هم یاد رضا میکردم، تا یک هفته قبل از واقعه که زنگ زد و گفت در خواب رضا پسر شهیدش خندان، گلی به او داده و گفته ببر در منزل حبیب تهران و بده همسرش بو کند، انشاءالله که تعبیرش خیر است ولی من میدانستم که تعبیر دهشتناکش چیست، قبلترها شنیده بودم … وقتی سید ابراهیم اصغرزاده را پس از سانحه، کسی در خواب دیده و پرسیده بود که مرگت چگونه بود و سید گفته بود کسی گل سرخی جلوی بینیام گرفت و دیگر هیچ … یک هفته بعد، عصر بعد از خاکسپاری همسرم در بوشهر به در خانه ننه قاسم رفتم با دو دختر و نوه، گفته بودم بچهها ننه قاسم نمیداند ماجرا را خودمان دم دری بهش بگوییم بهتر است، با پای درد آمد و گفت از همان خواب بچهام که گل به دستم داد فهمیدم …
و الان در فرودگاهم، منتظر و در فکر ،… دارم به آبادان میروم تا پس از دو سال نرفتن، صبح زود جمعه برویم با بچههای زنده مانده عکس پهلوی حاج سعید طاهری، مکی و تا ننه قاسم را دوباره دوره کنیم و برای عروسی پسرش دست بزنیم و ببریمش گلزار شهدا برای دوباره رسیدنش به رضا، تا شاید پس از سالها به آرزویش در برپا کردن عروسی رضا برسد. حتما همگی بچه ها دارند میآیند برای عروسی رضا ولی چه کنیم ننه قاسم، خودت ما را ببخش که ما در این عروسیها فقط بلدیم گریه کنیم، ببخشمان که فقط بلدیم گریه کنیم، ببخش»
برچسب ها :نویسنده، پژوهشگر ، مستندساز
- نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
- نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
- نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.
ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : 0