کد خبر : 289818
تاریخ انتشار : جمعه 3 دسامبر 2021 - 10:25
-

مروری بر نامه‌های عاشقانه جلال به سیمین

مروری بر نامه‌های عاشقانه جلال به سیمین

حوالی سال ۱۳۳۱ و ۱۳۳۲ است. کمتر از دو سال از زندگی مشترک جلال آل‌احمد و سیمین دانشور گذشته. سیمین خانم شهریور ۱۳۳۱ یعنی سپتامبر ۱۹۵۲ با استفاده از بورس فولبرایت عازم آمریکا شده و تا تیر ماه ۱۳۳۲ رابطه‌اش با شوهرش در حد نامه‌هایی است که میانشان رد و بدل می‌شود.

به گزارش عصرقائم، روزنامه «جام جم» در ادامه نوشت: جلال در نامه‌هایش همه چیز را برای زنش تعریف می‌کند. از خانه‌ای که دارد می‌سازد، از قیمت سیمان، از مریضی‌اش، از کارهای اعصاب‌خردکن اداری، از رفتارهای عجیب روشنفکرها و از همه مهم‌تر از دلتنگی‌هایش برای سیمین خانم.

این دلتنگی‌ها و چشم‌انتظاری‌ها برای رسیدن زودتر نامه‌ها و حتی خشم از اینکه چرا سیمین یک نامه را کوتاه نوشته و آنقدر مفصل نبوده که حسابی او را مشغول کند، جذاب‌ترین بخش نامه‌های عاشقانه اوست.

می‌خواهیم به مناسبت سالروز تولد جلال آل‌احمد، مروری کنیم بر عاشقانه‌گویی‌های صمیمی او با همسرش در روزهایی که از هم دور بودند. این هم گوشه ذهنتان باشد که چقدر این قربان‌صدقه‌رفتن‌های یک غول ادبیات با حرف‌های مثلا عاشقانه فضای مجازی امروز ما فاصله جدی دارد؛ هم در نگاه، هم کلمات به کار رفته، هم نوع بیان و هم خیلی چیزهای دیگر. گاهی با خواندن نامه‌های بزرگان حتی می‌توانیم یاد بگیریم چطور عشقمان را ابراز کنیم. به همین سادگی!

این مطلب را بخوانید تا تصویر نویسنده‌ای پر جوش و خروش که مثل سیل بر سر روشنفکران زمانه‌اش آوار می‌شد از ذهنتان خارج شود و تصویر شوهر رمانتیکی که قلم قدرتمندی در ابراز عشق به همسرش دارد، جایگزین شود. کاش همه زن و شوهرهایی که این مطلب را می‌خوانند، مثل جلال آقا و سیمین خانم عزیز، عاشق ادبیات و دوستدار هم باشند. در نقل مطالب به رسم‌الخط جلال در نامه‌هایش وفادار مانده‌ایم.

اولین تحکم جلال به سیمین!

چهارشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۳۱

سیمین جان، عزیز دلم، دختر سیاه‌سوخته شیرازی، چه بگویم؟ عمرم! جان من به لب آمد تا کاغذت رسید … الان ساعت ۱۰ است و من تازه به خانه آمده بودم و دلم آنقدر تنگ بود که همین طور آرزو کردم کاش کاغذی از سیمین آمده باشد و دست توی صندوق کردم و کاغذ بود. نمی‌دانی با چه عجله‌ای در نور چراغ، خط تو را شناختم و کاغذت را خواندم … چقدر باید به تو سخت گذشته باشد! دلم راستی سوخت. بمیرد شوهری که زنش را در چنین سختی‌هایی تنها بگذارد! ولی چه می‌شد کرد؟ قبل از همه چیز برایت بنویسم که بالاغیرتا بی‌تابی نکن. می‌خواهم برای اولین‌بار در زندگی مشترکمان یک تحکم به تو بکنم. تحکم کنم که بی‌تابی نکنی. می‌فهمی؟ فقط مرده‌شور مرا ببرد. اینکه من چه حالی دارم، باشد … (ص۲۴)

همه هستند اما تو نیستی!

ساعت ۸ بعدازظهر یکشنبه ۴ آبان

خوب سیمین جان، یک خریت کرده‌ام که ناچارم برایت بنویسم.۴ و سه ربع بعدازظهر از سر کاغذ بلند شدم لباس پوشیدم و رفتم شمیران. نزدیک پل رومی که رسیدم خود به خود گفتم که نگه داشت. دم غروب بود و هوا تاریک داشت می‌شد. از پل عبور کردم و یکمرتبه یادم به آن روزها افتاد که با هم از همین راه می‌آمدیم و می‌رفتیم و آخرین و تنها گردشگاهمان بود. روی هر سنگی که یک وقت نشسته بودیم اندکی نشستم و هوای تو را بو کردم و در جست‌وجوی تو زیر همه درخت‌ها را گشتم … وسط‌های راه کم‌کم تاریک شد و کسی هم نبود و یکمرتبه گریه‌ام گرفت. اگر بدانی چقدر گریه کردم. از نزدیکی‌های آنجا که آن شب پایت پیچید و رگ‌به‌رگ شد گریه‌ام گرفت تا برسم به اول جاده اسفالته آن طرف. همین‌طور گریه می‌کردم و هق‌هق‌کنان می‌رفتم … هیچ همچه قصدی نداشتم ولی اگر بدانی چقدر هوای تو را کرده بودم. آنقدر دلم گرفت که می‌دیدم در غیاب تو همان کوه و تپه، همان پستی و بلندی‌ها، همان درخت‌ها و جوی‌ها هستند، من هم هستم، ولی تو نیستی … (ص ۱۶۸)

آدم زیادی مرا می‌گویند!

ساعت ۳ بعدازظهر جمعه ۱۲ دی ماه ۱۳۳۱

چه کسی را می‌توانم لایق این اعتماد بدانم که برایش درددل کنم؟ ناچار باز باید بردارم و حرف‌های صد تا یک غاز برای تو عزیز دل بنویسم. راستی در غیاب تو در دنیا را به روی خود بسته‌ام. یعنی من عملا نبسته‌ام، خودش بسته شده است. دنیایی که تو در آن نیستی، می‌خواهم اصلا نباشد … مرا بگو که اینقدر خرم و نمی‌فهمم که نوشتن این مطالب خیال تو را ناراحت می‌کند. اصلا مرده‌شور مرا ببرد که به قد و قواره زندگی تو تراشیده نشده‌ام. آدم زیادی مرا می‌گویند! در عین حال که مثل یک نخود توی آش در همه جا به عنوان چیز زاید نمود دارم – در مدرسه، در حزب، در عالم ادب، در زندگی با زنم و در هر چیز دیگر – در عین حال حس می‌کنم که همه چیز از سر من زیادی است. زنم از سرم زیاد است. ادب و هنر به همچنین. حتی نفس کشیدن هم از سر من زیادی است. (ص۳۶۵)

فقط بوی موهای قیچی‌شده‌ات …

۳ بعدازظهر یکشبنه ۱۲ بهمن ۱۳۳۱

و اما چیزی که برای رفع تنهایی‌ام قول داده‌ای بفرستی، چیست؟ عروسک است؟ عکس است؟ چیست؟ من که نفهمیدم. شاید همین دسته کوچک مویت بود که در کاغذهایت چیزی از آن ننوشته بودی، ولی لای کاغذهایت بود. فعلا که برای رفع تنهایی حقیر همین یک دسته کوچک مو کافی است. تا به حال بیست بار آن را بوییده‌ام. آنها را دانه دانه مرتب کرده‌ام و وسط آن را با یک نوار کوچک چسب روی یکی از عکس‌هایت چسبانده‌ام و بو می‌کنم. و راستی چه خوب بوی تو را دارد. بوی موهایت را. ته بوی آن هم چیزی از عطر هست. (ص۴۲۷)

مروری بر نامه‌های عاشقانه جلال به سیمین
ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : 0
  • نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
  • نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.

5 × 2 =