زخمهای کاری یک اسیر
سیدمهدی موسوی پایش چاک خورده بود و چون رسیدگی نکرده بودند، زخمش چرک کرده بود و بوی تعفنش کل آسایشگاه را برداشته بود. کرمهای سفید همینطور روی زخمش وول میخوردند؛ چندین بار خودم کرمها را برداشتم و انداختم کنار، اما دریغ از دارو و درمان!
به گزارش عصرقائم، آزاده حسن بهشتیپور در چهار راه تیر دوقلو محله میدان خراسان در جنوب تهران بدنیا آمد. پس از اخذ دیپلم هم بصورت سرباز وظیفه ارتش و هم در قالب نیروهای بسیج مردمی داوطلبانه در جبهه حضور یافت. او اکنون کارشناس مسائل بین الملل است.
دکتر حسن بهشتیپور از آزادگان مفقودالاثر اردوگاههای تکریت ۱۲ و ۱۶ به شمار می آید. این آزاده در خاطراتش روایت می کند: «یادم میآید سال ۱۳۶۷، وقتی هنوز پادگان الرشید بغداد بودیم، بعضیاوقات، بچهها بوی تعفن میگرفتند. سیدمهدی موسوی پایش چاک خورده بود و چون رسیدگی نکرده بودند، زخمش چرک کرده بود و بوی تعفنش کل آسایشگاه را برداشته بود. کرمهای سفید همینطور روی زخمش وول میخوردند؛ چندین بار خودم کرمها را برداشتم و انداختم کنار، اما دریغ از دارو و درمان!
بهزاد عطرکارروشن، که دانشجوی پزشکی بود، گفت: «باندها را با همان صابون رختشویی که دادند بشوییم و پایش را ببندیم.» مراقبت از این بیمار در آن اوضاع که آب بهسختی پیدا میشد، بسیار دشوار بود، زیرا ما باید مدام باندها را میشستیم تا عفونت پیشروی نکند. حتی جایی هم برای خشککردن باندها نداشتیم. ناگزیر آنها را روی عصای بچههای مجروح پهن میکردیم تا بلکه خشک شود و میکروبهایش از بین برود. یک بار هم مجبور شدیم خود آن زخم را بشوییم. واقعاً معلوم نبود که او چگونه در این وضعیت زنده مانده است.
بعد از چند روز، ما را به اردوگاه ۱۲ و موسوی و چند مجروح دیگر را به بیمارستان بردند و بعدازآن، تا پایان اسارت او را ندیدم. بعدها تعدادی از اسرای قطععضوی را با اسرای مجروح عراقی تبادل میکنند. پس از برگشت به ایران پدرم تعریف میکرد: «زمانیکه معاوضه انجام شد، یکی از دوستانم، که اهل شهرستان نور بود و در بازار کار میکرد، گفت که یکی از مجروحان مفقودالاثر نوری به اسم سیدمهدی موسوی آزاد شده است؛ بیا برویم پیشش شاید ازروی عکس پسرت را بشناسد. ما هم راه افتادیم و رفتیم شهرستان نور.ایشان روی یک صندلی چرخدار نشسته بود. خانوادههایی که فرزندشان مفقود بود هرکدام با یک عکس آنجا جمع شده بودند. جلوتر از ما خواهر یکی از بچههای دانشجو یک عکس را نشان داد؛ آقای موسوی سرش را با شرمندگی تکان داد و گفت ایشان را نمیشناسم، ولی این را خوب میشناسم. جالب بود من فاصله زیادی با او داشتم، بهنظرم ۹ نفر جلوی من در صف بودند، ولی ایشان بلند شد و آمد سمت من و مرا به اسم صدا کرد و گفت: «آقای بهشتی … ؛» بعداز روبوسی گفت: «پسر شما زنده است.»
خوشحال شدم که او بدون آنکه اسمم را بداند، من را شناخته بود، ولی بازهم برای احتیاط و محکمکاری گفتم: «پسرم عینک میزنه؟» گفت: «نه، عینک نمیزنه.» چون عینکم را عراقیها گرفته بودند. دوباره به عکس خوب نگاه کرد وگفت: «من مطمئنم، چون شبیه شماست .» وقتی پدر خدابیامرزم اینها را برایم تعریف میکرد، حیرت کردم. مصداق عینی تو نیکی میکن و در دجله انداز که ایزد در بیابانت دهد باز را بهخوبی لمس کردم. واقعیت این است که خوبی و نیکی هرگز گم نمیشود.
برچسب ها :داوطلب، اردوگاه،بین الملل
- نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
- نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
- نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.
ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : 0