ممنوع کردن روزه داری برای آزادگان ایرانی
سروان گفت: «من نمیدونم چرا اینجا به شماها سختگیری نمیشه؟ مگه شما نظامی نیستید؟ پس چرا نظامی برخورد نمیکنید؟ شما اسیر هستید. نیومدید اینجا که تفریح کنید. از این به بعد هر وقت من رو دیدید باید بِهم احترام نظامی بذارید. سرباز که سوت زد، سریع باید بلند شید و احترام بذارید. همتون.»
به گزارش عصرقائم، در سطرهایی از کتاب «برای عاطفه» که خاطرات محمدرضا کائینی از آزادگان دوران هشت سال دفاع مقدس است، میخوانیم:نزدیک ماه مبارک رمضان بود. آن روز بچهها ناهار مختصرشان را خورده بودند و اغلب سرجایشان نشسته بودند. در آن هوای گرم، بیشتر بچهها ترجیح میدادند که استراحت کنند. من و «جهانبخش» در گوشهای مشغول تمرین زبان انگلیسی بودیم. جهانبخش زبان خارجهی خوبی داشت و وقتی اشتیاق مرا برای یادگیری دید، سعی کرد تا معلم دلسوزی برایم باشد. در فضای نسبتاً ساکت آسایشگاه، یکدفعه صدای برخوردهای آهنی قفل در، همه را به خود آورد.
عادل، جاسم، حسن و چند سرباز دیگر به همراه سروان حسین وارد آسایشگاه شدند. کامیار همین که سروان حسین را دید بلند شد و به طرفش رفت. وظیفه او به عنوان ارشد آسایشگاه همین بود. از چهره سرخ و پر التهاب سروان حسین معلوم بود که بسیار عصبانی است. کسی دلیلش را نمیدانست. با خودم فکر کردم که شاید جاسوسها دوباره برنامهای را لو داده باشند. بچهها همانطور نشسته بودند و به سروان حسین نگاه میکردند. سروان حسین جلو آمد و نگاهش را در بین بچهها چرخاند، بعد با صدای بلند و محکمی به کامیار گفت: «لییِش ماتگوم؟» (چرا اینا بلند نمیشن؟) کامیار متعجب از حرف سروان نگاهی به بچهها انداخت. سروانهای قبلی وقتی وارد آسایشگاه میشدند، جز ارشد آسایشگاه کس دیگری جلویشان بلند نمیشد. سروان حسین دوباره فریاد زد: «لییش ماتگوم؟ لییش ماتگوم؟» کامیار هول کرده بود. سریع رو به بچهها کرد و گفت: «بلند شید. بلند شید، احترام بذارید.»
بچهها دانه دانه و با تعلل بلند شدند و رو به سروان ایستادند. سروان که از این قضیه راضی به نظر میرسید با جدیت شروع به صحبت کرد و حسن ـ مترجم او ـ حرفهایش را ترجمه میکرد. سروان گفت: «من نمیدونم چرا اینجا به شماها سختگیری نمیشه؟ مگه شما نظامی نیستید؟ پس چرا نظامی برخورد نمیکنید؟ شما اسیر هستید. نیومدید اینجا که تفریح کنید. از این به بعد هر وقت من رو دیدید باید بِهم احترام نظامی بذارید. سرباز که سوت زد، سریع باید بلند شید و احترام بذارید. همتون.»
بچهها فقط نگاهش میکردند. سروان هم که گویی سکوت را علامت رضایت میدانست برگشت که از آسایشگاه خارج بشود، اما یکدفعه مکثی کرد و رو به کامیار گفت: «شماها ساعتهای آزادباشتون خیلی زیاده، از این به بعد یه ساعت و نیم طبقهی پایینیها میرن تو حیاط، بعد وقتی اونا برگشتن تو آسایشگاهها، شما یه ساعت و نیم میرید تو حیاط. بهشون بگو هر کی به حرفام گوش نده با من طرفه.» کامیار به نشانه تأیید احترام نظامی کرد.
حرفهای سروان که تمام شد، با همان عصبانیت از آسایشگاه بیرون رفت. به محض اینکه در بسته شد. حمید قربانی با لهجهی اصفهانیاش بلند گفت: «اَلفاتِحة، کَلِکِمون ساختِس. این غول بیشاخودم دیگه از کجا اومِد؟» برخلاف همیشه هیچکس نخندید. همه بچهها دمق بودند. من و چند نفر دیگر از بچهها بلند شدیم و رفتیم کنار علیرضایی. غریبی به او گفت: «علیرضایی! مگه قرار نبود با سروان حسین حرف بزنی؟ پس چی شد؟»
علیرضایی گفت: «روزه گرفتن ممنوعه؛ از عادل که پرسیدم گفت: بچهها نباید روزه بگیرن. حتماً سروان حسین بهش گفته دیگه.»
ـ این چه حرفیه میزنی؟ بچهها که قبول نمیکنن روزه نگیرن! علیرضایی! برو به سروان بگو که ما نظامی نیستیم. ما بسیجیایم. این دستورای نظامی چیه که میده؟»
ـ من چه میدونم؟ مگه ندیدی مرغ سروان یه پا داره؟ حالا اتفاقی نیفتاده که؛ از این به بعد وقتی اومد تو آسایشگاه جلوش پاشید. روزههامونو هم میگیریم ولی به اونا نمیگیم که روزهایم؛ ما که قرار نیست به کسی جواب پس بدیم.
از حالت و طرز صحبت کردن علیرضایی معلوم بود که خود او هم از رفتارهای سروان خیلی ناراحت است ولی چارهی دیگری جز اطاعت ندارد. گرچه قبول این دستورهای صد من یه غاز سروان برای ما هم سخت بود، اما به نظرمان منطقی رسید که به جای درگیر شدن و ایجاد دعوا بهتر است که با او کنار بیاییم. کسی جواب علیرضایی را نداد. همه با اینکه ناراحت بودند و زیر لب غرولند میکردند، بلند شدند و سرجایشان رفتند. در مسیر، یکی از بچهها دستش را روی شانهام گذاشت و با حالت غم زدهای گفت: «محمدرضا! باورم نمیشه؛ یعنی ما دیگه نمیتونیم رفیقامون رو که طبقهی پاییناند، ببینیم؟ کلی از دوستهای قدیمی ما اونجان. اصلاً تکلیف مسابقههای فوتبالمون که با اونا داریم چی میشه؟»
گفتم: «این الآن مشکل خیلیهای دیگه هم هست ولی چارهای نیست؛ باید باهاش ساخت. تازه، چند روز دیگه ماه رمضونه؛ دیگه کسی رمق نداره مسابقه بده.» اسیر جوان تا حرفهای من را شنید نگاه تلخی کرد و سرجایش دراز کشید و به پنکه در حال حرکت زل زد. قبلاً در زمان آزادباش کل اسرای قاطع اعم از بچههای طبقه پایین و بچههای طبقه بالا، با هم به حیاط میرفتند؛ اما با دستور جدید سروان، دیگر اسرای طبقه پایین و طبقه بالا نمیتوانستند همدیگر را ببینند و با هم به آزادباش بروند؛ ولی به هر حال من با علیرضایی همعقیده بودم.
باید اوضاع را عادی جلوه میدادیم. بزرگ نشان دادن این مشکلات فقط باعث تضعیف روحیهی بچهها میشد. هنوز چند دقیقهای از رفتن سروان حسین نگذشته بود که بلندگوهای اردوگاه به کار افتادند و صدای ترانههای تند و زنندهی عربی خیلی سریع کل اردوگاه را پر کرد. یکی از بچهها بلند شد تا پنجرهها را ببندد. اما فرد دیگری به او تشری زد و گفت: «نبند بابا از گرما خفه میشیم. اینقدر صداش زیاده که اگه پنجره رو هم ببندی فرقی نمیکنه.» او هم با عصبانیت برگشت و سرجایش دراز کشید و در حالیکه پتویی که به عنوان متکا از آن استفاده میکرد را روی گوشش میگذاشت، گفت: «امام حسین به کمرت بزنه سروان حسین.»
- نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
- نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
- نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.
ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : 0