کد خبر : 104437
تاریخ انتشار : شنبه 21 جولای 2018 - 8:30
-

سرگذشت ۶ سال عاشقی

سرگذشت ۶ سال عاشقی

به گزارش قائم آنلاین، مرحوم سیدمحمود ربیعی هم پاسدار بود، هم جانباز و هم آزاده و بالاتر از همه قوت قلب بچه‌ها تو اسارت بود و الان هم گمنام است. وقتی در رابطه با نحوه ازدواج او شنیدم، علاقه‌مند شدم تا همسرش را ببینم، همسری که در طول زندگی مشترک ۶ ساله‌اش فقط ۶ ماه

به گزارش قائم آنلاین، مرحوم سیدمحمود ربیعی هم پاسدار بود، هم جانباز و هم آزاده و بالاتر از همه قوت قلب بچه‌ها تو اسارت بود و الان هم گمنام است.

وقتی در رابطه با نحوه ازدواج او شنیدم، علاقه‌مند شدم تا همسرش را ببینم، همسری که در طول زندگی مشترک ۶ ساله‌اش فقط ۶ ماه را با او همسفر بود.

در عصر یک روز گرم تابستانی به اتفاق همکارانم به منزل مرحوم سیدمحمود ربیعی می‌رویم و با استقبال گرم همسرش «راضیه رمضان‌پور» مواجه می‌شویم، پای صحبت‌های او می‌نشینیم و به درددل‌هایش گوش می‌کنیم، ماحصل این نشست را در ادامه می‌خوانید.

فارس: چگونه با سیدمحمود آشنا شدید؟

آشنای خانوادگی بودیم، به‌ طوری که خانواده سید، پدرم را عمو صدا می‌زدند، من و خواهرش هم دوست صمیمی بودیم، بیشتر جاها با هم بودیم، تو راهپیمایی‌های انقلاب، حضور در نماز جمعه و … آن وقت‌ها کیاکلا نماز جمعه برگزار نمی‌شد، بعضی‌ها به قائم‌شهر می‌رفتند و بعضی‌ها هم به بابل.

از آنجا که محل‌مان در جاده کیاکلا ـ بابل واقع شده، من و خواهرش به اتفاق هم به نماز جمعه بابل می‌رفتیم.

فارس: و همین باعث شد سیدمحمود به خواستگاری شما بیاید؟

بله، به پیشنهاد خواهرش سیده‌زهرا بود، البته برادرم آقاکاظم و سیداحمدآقا هم باهم دوست صمیمی بودند و از طرفی هم همرزم در جبهه، همه این‌ها دست به دست هم داد تا ایشان مرا برای ازدواج انتخاب کند.

فارس: چه سالی به خواستگاری‌تان آمد و در نخستین برخورد با شما چه چیزی از او به یادتان ماند؟

دی‌ماه ۱۳۶۳ بود که به خواستگاری من آمد، سه ماه بعد هم به اسارت دشمن درآمد، جمله‌ای از او به یادم مانده است: «لباس سبزی که تن من می‌بینی، سرخ است، می‌دانی منظورم چیست؟» بهش گفتم: «آره و برای همین منظور هم به شما جواب مثبت دادم».

فارس: چند روز طی دوران نامزدی با هم بودید؟

بعد از عقدکنان، هشت روز ماند، بعد به جبهه رفت، نمی‌دانم چه مدتی در جبهه بود که مجروح شد، یک هفته‌ای هم به‌ خاطر مجروحیت در منزل بود، هنوز زخم‌هایش خوب نشده بود که برای عملیات او را خواستند، در گردان مسلم بن عقیل لشکر ویژه ۲۵ کربلا، فرمانده گروهان بود؛ برای همین به وجودش نیاز داشتند.

ازدواجمان به پیشنهاد خواهرش سیده‌زهرا بود، البته برادرم آقاکاظم و سیداحمدآقا هم باهم دوست صمیمی بودند و از طرفی هم همرزم در جبهه، همه این‌ها دست به دست هم داد تا ایشان مرا برای ازدواج انتخاب کند

فارس: شما مخالفتی نکردید؟

قرار نبود مخالفتی کنم، من او را با همه شرایطش پسندیدم، البته دوست داشتم بیشتر بماند، اما خواسته من در اولویت نبود، خودم هم این را می‌دانستم، آن وقت، اولویت اول جنگ بود، امام گفته بود جنگ در رأس امور قرار دارد، من و امثال من به خود اجازه نمی‌دادیم با وجود چنین فرمایشی از امام خمینی(ره)، نظر و یا خواسته خودمان را ارائه دهیم.

فارس: وقتی باخبر شدید همسرتان اسیر شد، چه حسی به شما دست داد؟

شنیدن این خبر، برایم خیلی غیرمنتظره بود، اما همان لحظه از خدا خواستم به من صبر بدهد، دو سه ماه بعد از اینکه اسیر شد نامه‌اش آمد، او را برده بودند رمادی ۳ (کمپ ۷).

فارس: در نامه‌هایش به چه چیزهایی اشاره می‌کرد؟

نامه‌هایشان را کنترل می‌کردند، این‌طور نبود که هرچه دوست داشته باشند بتوانند بنویسند، اما در بعضی از نامه‌هایش به‌ صورت رمزی امام را دعا می‌کرد، از دوستان شهید و رزمنده‌اش با کلمه همکلاسی‌هایم یاد می‌کرد، بیشتر نامه‌ها خلاصه به خبر سلامتی می‌شد، ما هم می‌ترسیدیم خدای ناکرده چیزی بنویسیم آنجا برایش دردسر شود.

شنیدن خبر اسارت آقا سید محمود برایم خیلی غیرمنتظره بود، اما همان لحظه از خدا خواستم به من صبر بدهد، دو سه ماه بعد از اینکه اسیر شد نامه‌اش آمد، او را برده بودند رمادی ۳ (کمپ ۷).

فارس: چند سال در اسارت بود و خبر بازگشتش را چه کسی به شما داد؟

پنج سال و نیم اسیر بود، سال ۱۳۶۹ همراه بقیه اسرا به کشور بازگشت، ما می‌دانستیم آزاد شده است، اما نمی‌دانستیم کِی به منزل می‌آید، چون در ابتدا اسرا را به‌ خاطر مسائل درمانی و امنیتی چند روز در قرنطینه نگه می‌داشتند، به نظرم ۵ روز بود، اما سیدمحمود ۲ روز بیشتر در قرنطینه نماند، خودش راه افتاد آمد مازندران و به سپاه رفت و قضیه را به بچه‌های سپاه گفت و بچه‌های سپاه ما را باخبر کردند که سید آمد.

همه فامیل‌ها، دوستان و آشنایان شوکه شدند، وقتی او را دیدم دلم هُری ریخت، خیلی لاغر و نحیف شده بود، دور میدان طالقانی قائم‌شهر سخنرانی کرده بود، فیلمش را هنوز داریم، اگر نگاهی به فیلمش کنید متوجه می‌شوید که چقدر لاغر شده بود، مردم از او استقبال خوبی کردند.

فارس: وقتی شما را دید، چه عکس‌العملی نشان داد؟

ابتدا مرا نشناخت، خیال کرد زن داداشش هستم، وقتی برادرش به او گفت خانم شماست، برگشت صندلی عقب را نگاه کرد و لبخندی زد و احوالپرسی مختصری کرد.

فارس: مراسم عروسی‌تان چگونه برگزار شد؟

خیلی ساده، همرزمان جبهه و اسارتش را دعوت کرده بود، البته فامیل‌ها هم بودند، سیدمحمود از اتفاقات مرسوم‌ شده در بعضی از عروسی‌ها سخت بیزار بود، می‌گفت ازدواج یک امر الهی و سنت نبوی است و نباید آلوده به معصیت و گناه شود.

فارس: بعد از چند ماه از اسارت دچار سانحه شد؟

پنج ماه بعد از اینکه از اسارت آمد، در جاده بابل ـ کیاکلا تصادف کرد، ۴ ماه و نیم در کُما بود، اما خدا نخواست بیشتر از این در این کره خاکی زندگی کند.

فارس: تفسیر و تحلیلش از اوضاع بعد از جنگ چگونه بود؟

راستش را بخواهید، خیلی راضی نبود، به من می‌گفت: صفای باطنی و روح پاک بر و بچه‌های جنگ در جامعه کم پیدا می‌شود، همیشه از خدا می‌خواست شهید شود، در آن مدت کوتاهی که بود مثل گذشته به نماز و دعا اهمیت فراوانی می‌داد، شاید این را بگویم برای بعضی‌ها باورکردنی نباشد، به من می‌گفت: «دوست دارم آقا امام زمان(عج) را وقتی بیدارم ببینم». یک بار به او گفتم: «مگر در خواب او را دیده‌ای؟» گفت: «خیلی!» وقتی گفت خیلی، مو تو بدنم سیخ شد، ارادتش به ائمه اطهار(ع) به خصوص آقا امام زمان(عج) و حضرت فاطمه(س) زیاد بود، به من می‌گفت: «توسل به ائمه اطهار(ع) ما را از گزند بلایا مصون نگه می‌دارد».

بعد از بازگشت از اسارت ابتدا مرا نشناخت، خیال کرد زن داداشش هستم، وقتی برادرش به او گفت خانم شماست، برگشت صندلی عقب را نگاه کرد و لبخندی زد و احوالپرسی مختصری کرد

فارس: اسم دخترتان را شما گرفتید یا آقا سید؟

همان‌طور که گفتم سید ارادت خاصی به مادرش حضرت فاطمه(س) داشت، تمام فکر و ذکرش فاطمه بود، موقع به دنیا آمدن فاطمه که آقا سید نبود، یعنی ۴ ماه و نیم از رحلت سیدمحمود گذشته بود که فاطمه به دنیا آمد، اما سید به من گفته بود اگر بچه‌مان دختر بود اسم او را فاطمه بگذار.

فارس: در پایان اگر مطلبی است دوست داریم بشنویم.

دوست داشتم در خصوص خواب یکی از مریض‌های بیمارستان که یک شب قبل از رحلت آقاسید دیده بود هم بگویم.

فارس: بفرمایید.

یک شب قبل از اینکه آقاسیدمحمود به رحمت ایزدی بپیوندد، یکی از مریض‌های بیمارستان می‌آید پیش برادرانش که همراه سیدمحمود بودند و می‌گوید: «امشب آخرین شبی است که سید مهمان شما است، تا جایی که می‌توانید به او خدمت کنید». برادرانش ناراحت می‌شوند و می‌گویند این چه حرفی است که می‌زنی، در جواب می‌گوید: «این حرف من نیست، دیشب حضرت رسول(ص) و حضرت علی(ع) را در خواب دیدم که آمده بودند اینجا و داشتند سید را می‌بردند، به آن‌ها گفتم، سید را کجا می‌برید؟ در جوابم گفتند: او ماه رمضان تصادف کرد و ما او را ماه محرم که ماه اهل بیت(ع) است پیش خودمان می‌بریم». فردایش سید جان داد و خواب آن مریض به واقعیت پیوست.

ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : 0
  • نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
  • نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.

3 × 2 =