حکایت خوابیدن شهید مدافع حرم در کوچه و خوردن نان خشک
به گزارش قائم آنلاین، شهید مدافع حرم «محمدهادی ذوالفقاری» از جمله جوانهای بیباک، بابصیرت و خوشفکر جمهوری اسلامی ایران بود که در بهمنماه سال ۱۳۹۳ در منطقه «مکیشفیه» شهر سامرا به شهادت رسید. خبرگزاری میزان بُرشهایی از زندگی این قهرمان کشورمان را که در کتاب «پسرک فلافلفروش» گردآوری شده است، منتشر میکند مشقات در حکایات
به گزارش قائم آنلاین، شهید مدافع حرم «محمدهادی ذوالفقاری» از جمله جوانهای بیباک، بابصیرت و خوشفکر جمهوری اسلامی ایران بود که در بهمنماه سال ۱۳۹۳ در منطقه «مکیشفیه» شهر سامرا به شهادت رسید. خبرگزاری میزان بُرشهایی از زندگی این قهرمان کشورمان را که در کتاب «پسرک فلافلفروش» گردآوری شده است، منتشر میکند
مشقات
در حکایات تاریخی بارها خواندهام که زندگی در شهر نجف برای طلبههای علوم دینی همواره با تحمل مشقات و سختیها همراه است.
برخیها معتقد بودند که اگر کسی میخواهد همنشینی با مولای متقیان امیرالمومنین (ع) داشته باشد باید این سختیها را تحمل کند.
هادی نیز از این قاعده مستثنا نبود. وقتی به نجف رفت حدود یک سال و نیم آنجا ماند. تابستان ۱۳۹۲ و ماه رمضان بود که به ایران بازگشت. مدتی پیش ما بود و از حال و هوای نجف می گفت.
همان ایام یک شب توی مسجد او را دیدم. مشغول صحبت شدیم. هادی ماجرای اقامتش را برای ما اینگونه تعریف کرد: من وقتی وارد نجف شدم نه آنچنان پولی داشتم و نه کسی را میشناختم کمی زندگی برای من سخت بود. دوست من فقط توانست برنامهی حضور من را در نجف هماهنگ کند. روز اول پای درس اساتید رفتم. نماز مغرب را در حرم خواندم و آمدم بیرون. کمی در خیابانهای نجف دور زدم. کسی آشنا نبود. برگشتم و حوالی حرم جایی که برای مردم فرش پهن شده بود، خوابیدم! روز بعد کمی نان خریدم و غذای آن روز من همین نان شد. پای درس اساتید رفتم و توانستم چند استاد خوب پیدا کنم. مشکل دیگر من این بود که هنوز به خوبی تسلط به زبان عربی نداشتم. باید بیشتر تلاش می کردم تا این مشکلات را برطرف کنم. شبها را نیز در محوطه اطراف حرم میخوابیدم. حتی یک بار در یکی از کوچههای نجف روی زمین خوابیدم! سختیها و مشقات خیلی به من فشار میآورد. اما زندگی در کنار مولا بسیار لذت بخش بود. کم کم پول من برای خرید نان هم تمام شد! حتی یک روز کمی نان خشک پیدا کردم و داخل لیوان آب زدم و خوردم. زندگی بیشتر به من فشار آورد. نمیدانستم چه کنم. تا اینکه یک بار وارد حرم مولای متقیان شدم و گفتم: آقا جان من برای تکمیل دین خودم به محضر شما آمدم، امیدوارم لیاقت زندگی در کنار شما را داشته باشم. ان شاءالله آن طور که خودتان می دانید مشکل من نیز برطرف شود. مدتی نگذشت که با لطف خدا یکی از مسئولان سپاه بدر را که از متولیان یک موسسه اسلامی در نجف بود دیدم. ایشان وقتی فهمید من از بسیجیان تهران بودم خیلی به من لطف کرد. بعد هم یک منزل مسکونی بزرگ و قدیمی در اختیار من قرار داد. شرایط یک باره برای من آسان شد. بعد هم به عنوان طلبه در حوزه نجف پذیرفته شدم. همهی اینها چیزی نبود جز لطف خود آقا امیرالمومنین(ع). هر چند خانهای که در اختیار من بود قدیمی و بزرگ بود من هم در آنجا تنها بودم. خیلی ها جرات نمی کردند در این خانه تاریک و قدیمی زندگی کنند، اما برای من که جایی نداشتم و شبهای بسیاری در کوچه و خیابان خوابیده بودم محل خوبی بود….
هادی حدود دو ماه پیش ما در تهران بود. یادم هست روزهای آخر خیلی دلش برای نجف تنگ شده بود. انگار او را از بهشت بیرون کردهاند. کارهایش را انجام داد و بعد از سفر مشهد آماده بازگشت به نجف شد.
بعد از آن به قدری به شهر نجف وابسته شد که میگفت: وقتی به زیارت کربلا می روم، نمیتوانم زیاد بمانم و سریع برمیگردم نجف.
برچسب ها :نماز، درس، نجف
- نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
- نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
- نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.
ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : 0