«میزهای ما اصلاً تخته ندارد و ما باید روی آهن بنشینیم و صندلیاش کنده است» (امین، پایه هفتم)
به گزارش قائم آنلاین، «[…] اگر از بچههای کوچک هم بپرسید آنها هم مشکلات خودشان را دارند. شاید نمیدانند چرا مادر، پدر بهخاطر اینکه یواشکی شکلات خوردهاند، دعوایشان میکنند. آخر مگر شکلات به آن خوشمزگی چه ضرری میتواند داشته باشد؟ به هر حال همانطور که همه مشکلات دارند، ما نوجوانها هم مشکلاتی داریم» (لیلا، پایه
به گزارش قائم آنلاین، «[…] اگر از بچههای کوچک هم بپرسید آنها هم مشکلات خودشان را دارند. شاید نمیدانند چرا مادر، پدر بهخاطر اینکه یواشکی شکلات خوردهاند، دعوایشان میکنند. آخر مگر شکلات به آن خوشمزگی چه ضرری میتواند داشته باشد؟ به هر حال همانطور که همه مشکلات دارند، ما نوجوانها هم مشکلاتی داریم» (لیلا، پایه دهم).
* آنچه در ادامه میخوانید دغدغهها و نگرانیهایی است که دانشآموزان دختر و پسر نوجوان مشهدی در قالب نامههای خود به مشاوران چند مدرسه مطرح کردهاند. (اسامی تغییر یافتهاند)
۱. مشکلم با مدرسه
مسئله اول: دانشآموزان «تمام بچهها حملهور میشوند، انگار که آش میدهند»
«من بسیار درس میخوانم اما چون بچههای کلاس برای جوابدادن درس مرا مسخره میکنند، همین مرا کمی نگران کرده است. ما وعضیت [=وضعیت] خوبی نداریم. همین موجب میشود که برای درسهایی مثل تفکر و فناوری که باید وسایل بیاوریم و این یککم خرج دارد، مرا نگران کرده است که نتوانم بیاورم و معدلم پایین بیاید» (ملیحه، پایه هشتم).
«بوفه مدرسه خیلی گران شده است و بوفه خیلی کوچک است. وقتی در باز میشود تمام بچهها حملهور میشوند، انگار که آش میدهند» (حسین، پایه ششم).
«مدرسه ما کلاس ششم و پنجمیها را زود آزاد میکند و من از این وضعیت بدم میآید. کلاس ششم و پنجمیها را ساعت یکربع مانده به ساعت پنج آزاد میکنند، ولی ما هفتمیها را ساعت پنج و ده دقیقه آزاد میکنند» (علیرضا، پایه هفتم).
«من بعضی وقتها مورد تمسخر بچههای کلاس قرار میگیرم و آنها به من میگویند گرگی به معنی مؤتاد [=معتاد] و بعضی وقتها به من میگویند سیاهنعشهای» (امین، پایه هفتم).
«همکلاسیهایم من را مسخره میکنند. بهم میگویند یایانه [=شکل تغییریافته تلفظ یارانه] و من بهشان هیچی نمیگویم. من زبانم «ر» را میگوید «ی» و من را کتک میزنند» (روحالله، پایه ششم).
«من بسیار قدکوتاه هستم. دوستانم مرا مسخره [میکنند]» (صادق، پایه هفتم).
«یکی از ناراحتیهایی که دارم این است که در امتحان یک نفری هست که نام نمیبرم، اما از من تقلب کرده و بدون اجازه یا دست به کیف میکند یا جامدادی مرا میگیرد و از خدا هم نمیترسد» (امیر علی، پایه ششم).
«من از شما تقاضا دارم قلدورهای مدرسه را یافت کنید. قلدور کلاس ما […] است که به بچهها زور میگوید و کارهای بد انجام میدهد. او هیچکاره است ولی از الکی خود را نماینده میگیرد. تقاضا دارم قلدورهای مدرسه را یافت و آنها را تنبیه کنید. موها را کم نکنید.» (داوود، پایه ششم).
«[…] او یکسره من را اذیت میکند. وقتی من میخندم او مرا میزند. من میتوانم فکش را پیاده کنم ولی او آمار دارد» (رضا، پایه هفتم).
«اگر بچههای کلاس خوب باشد انگار برای من بهشت است.» (محسن، پایه ششم).
مسئله دوم: معلممان «معلم بدیست و هذیان میگوید»
«آیا میشود در درسها استراب [=اضطراب] نداشته باشیم؟ آیا میشود معلمها بداخلاق نباشند و با بچهها با ملاطفت رفتار کنند؟» (الیاس، پایه نهم).
«مشکل من با معلم این است حرف قَلد [=غلط] میگوید و به او میگویم؛ میگوید خیر اینکه من نوشتم درست است یا معلمِ املایمان من و دوستم «کاملاً» را مثل هم نوشتیم، ولی آقا از مرا اشتباه گرفت و از او را نگرفت» (محمد سبحان، پایه هفتم).
«وقتی معلم تو کلاس میآید و درس میدهد، در حال درسدادن چند نفر حرف میزنند، [ولی] معلم به من میگوید حرف نزن و بعدش نمره منفی میدهد. آنجا عصابم [=اعصابم] خورد- خرد- میشود و هیچی نمیگویم. یعنی این رفتار معلمها خیلی بد است. یعنی بهخاطر [اینکه] یکی دیگر حرف زده، از من نمره کم میکند» (رامین، پایه هفتم).
«من معلمهای بد دارم که اسمش معلم زبان و تفکر است که ما بچهها را میزند؛ آن هم با ماژیک، ول هم نمیکند. خیلی معلم بدی است و هذیان میگوید. و معلم فارسی که در کلاس خواب میرود» (باقر، پایه ششم).
«استرس من این است که نکند کاری کنم تا معلمها با عصبانیت سر من داد بزنند. برای همین مجبورم در کلاس ساکت باشم» (مهدخت، پایه هشتم).
«یکی دیگر از مشکلات بزرگ موها است. ما باید کوتاه کنیم. ما دیگر بزرگ شدهایم و این رفتارها شایستهی ما نیست» (علی، پایه ششم).
مسئله سوم: امکانات «چون میز کم است، جا تنگ است»
«۱- من مشکل دارم که برای چی حیاط مدرسه ما کوچک است، برای چی حیاط مدرسه را بزرگ نمیکنند / ۲- برای چی معلما اینقدر زیاد هستند/۳- برای چی بچهها با هم شوخی ناجور میکنند/۴- برای چی کلاس ما کوچک است و ما نمیتوانیم خوب درس بخوانیم / ۵- مشکل من این است که پول نداریم و مدرسه به ما کمک نمیکند و هر روز از ما پول میخواهد» (علی اکبر، پایه هشتم).
«یکی از مشکلهای من این است که میزهای ما اصلاً تخته ندارد و ما باید روی آهن بنشینیم و صندلیاش کنده است» (امین، پایه هفتم).
«ما در کلاس مدرسه، میز کم داریم و چون میز کم است، جا تنگ است» (سیاوش، پایه هفتم)
«حیاط مدرسه کوچک است. درهای سرویس بهداشتی قفل ندارد و درها باز میشوند. شیرهای آبخوری خراب هستند. نمازخانه بوی گند جوراب میدهد» (امین، پایه هفتم).
«به نام خدا. سلام بر مدیر مدرسه…. عرضم به حضور سرویسهای دستشویی خراب و قفل ندارد و کف زمینش خیلی کثیف است و مایع دستشویی ندارد و دستهای ما کثیف میشود و دوربینهایش خراب است. راستی زنگ ورزش ما هر هفته خراب میباشد. با تشکر. نویسنده: ناشناس» (ناشناس، پایه هفتم).
«[…] قبلاًها [در] مدرسه شیر و چیزهای دیگر میدادند، ولی الان هیچچیز نمیدهند» (جواد، پایه هفتم).
«۱- دارا نبودن روشنایی در کلاس (مهتابیها سوخته است)؛ ۲- دارا نبودن مهارت کافی معلمها و نداشتن خلقوخوی مناسب بر سر کلاس و نیامدن آنها بعضی مواقع بر سر کلاس و یا دیر آمدن؛ ۳- روشننکردن وسایل گرمایشی؛ ۴- نبود امکانات لازم برای درس کار و فناوری مانند کارگاههای دیتا و پروژکتور؛ ۵- راضینبودن اکثر دانشآموزان مدرسه از معلم آقای … برای تخریب شخصیت دانشآموزان؛ ۶- وجود برخی دانشآموزان غیر منضبط؛ ۷- دارا نبودن وسایل ورزشی مناسب (توپ، تور دروازه، توپ بسکتبال)؛ ۸- آمدن برخی از معلمان غیر منضبط در دروس به ظاهر ساده مانند قرآن و هنر».
مسئله چهارم: آموزش «املایمان زیف است»
«املایمان زیف [= ضعیف] است. وقتی که امتحان میگیرند، اگر کم بگیر [م] معلممان بلند نمر [ه] ام را میگوید و خیلی خجالت میکشم» (عباس، پایه ششم).
«ریاضی مشکل من است. نمیگذارد که من راحت از درسخواندن لذت ببرم و تلخِ تلخ میکند. به دلیل اینکه معلم یکدفعه درس میدهد و اگر ازش بخواهی با بیحوصلگی درس دوباره میدهد و من یاد نمیگیرم. به همین دلیل است که من ریاضی را یاد نمیگیرم و مشکل است» (بهرام، پایه ششم).
۲. مشکلم با خانه
مسئله اول: اعتماد «فکر میکنند جای دیگری رفتهام»
«یکی از ناراحتیهای مادرم این است که چرا امسال مدرسه ما را دیر آزاد میکند و مادرم نگران میشود» (زهرا، پایه هفتم).
«وقتی که میرویم خانه چند دفعه مادرم مرا میزند و فکر میکرد] = میکند [که من جای دیگری میرفتم» (دانیال، پایه هشتم).
مسئله دوم: بیپولی «آخرش کم میآوریم»
“یکی از مشکلات خانواده من این است که پدرم میرود کار میکند، ولی آخرش در زندگی کم میآوریم. آبجی من دو سال توی عقد بود و مادرم برای او جهیزیه خرید، ولی جهیزیه آدی] =عادی [نبود. پدرم تا خرخره زیر قسط رفت. وام میگرفتیم. هر کار کردیم، نشد. بعد خواهرم که رفته بود خانه بخت، پدرم بعد از دو سال توانست قسطهای او را تمام کند و خواهر دیگرم عروس شد که عروسیاش برج پنج بود. ”
“مادرم تا توانست برایش خرید و همهجا از ما پول میخواستند که الان طلای مادرم دست یکی، کارت رایانه دست یکی و من الان که حساب کردم، پدرم از پولهایی که کار میکند فقط ۵۰ هزار تومان برایش میماند که در خانه خرج کند و الان من همه دندانهایم عصبکشی لازم دارد، ولی پدرم پول ندارد. من میخواهم ۳ ماه تعطیلی سال بعد بروم و بقیه دندانهایم را خودم از پول خودم درست کنم و حتی لباسها که برای عروسی آبجیام بود، خودم توی ۳ ماه تعطیلی کار کردم و خریدم و الان هم همه جنسها و خوراکیها رفته بالا و زندگی بسیار الان برای پدرم سخت است» (احمد، پایه هفتم).
«پدرم کار خوبی ندارد و من دلم میخواهد که پدرم یک کار دائمی و خوب داشته باشد» (جمال، پایه ششم).
«من تابستان گذشته را برای اینکه مجبور بودم به سرکار رفتم و از درسهایم عقب ماندم» (صابر، پایه هفتم).
«مادرم و من در خانه کار میکنیم و پدر و مادرم به من پول توی جیبی نمیدهند» (عرفان، پایه هفتم).
«ما داخل زندگی مشکل داریم. مشکل خانه ما [= این است که] باید به کسی دیعی [= دیه] بدهیم. به آن کس که به آن دیعی [=دیه] بدهیم آن فرد قعت نوخ [= قطع نخاع] شده است. اول که کم بود ولی الان خیلی زیاد شده است. خیلی مشکل زیادی است. ما نمیتوان [یم] دیعی [= دیه] آن را نمیتوان [یم] بدهیم و کرایه خانه را هم نمیتوان [یم] بدهیم» (خسرو، ششم).
«همیشه این فکر داخل سرم است که چرا لوازمی که مردم برای بچههایشان میخرند را ما نداریم و بعضی بچهها از آن لوازمی که ما دوست داریم داشته باشیم بهراحتی و سادهگی [=سادگی] آنها را خراب میکنند. برای همین من همیشه فکر میکنم چرا ما این لوازم را نداریم؟» (حبیب، پایه هشتم).
«من دوست دارم که پولدار شوم» (اسماعیل، پایه ششم)
«مادربزرگم بیماری قلبی دارد و دکتر بردیم، دکترها میگویند قلبش گشاد شده است و شبها قلبش میگیرد.» (نوید، پایه ششم).
«منطقه ما خیلی لات است و موادفروش زیاد است» (حامد، پایه ششم).
«مشکل من در خانه این است مادرم از پدرم جدا شده است. پدرم که از مادرم جدا شده خانوادهام اذیت میکند. هر سالی که میگذرد مادرم را تحدید [=تهدید] میکنند. مادرم هر شب با ترسولرز شب را سپری میکند. من هم از کوچه [و] خیابان با ترس وحشت رد میشوم» (مرتضی، پایه هفتم)
«پدرم واسه من یک کاپشن نمیخرد. پدرم میگوید که پول ندارد و من خیلی ناراحت هستم. من گاهی به مادرم میگویم که به پدرم بگوید که برای من یک کاپشن بخرد و یک جفت کفش، ولی هیچ فایدهای ندارد. من گاهی در خانه گریه میکنم چون که برای من کاپشن و کفش نمیخرند» (امیر محمد، پایه ششم).
مسئله سوم: آزادی «دوست دارم بیشتر آزاد باشم»
«مشکل من این است که نمیتوانم با پدر و مادرم ارتباط برقرار کنم؛ برای مثال وقتی با مادرم صحبت میکنم اکثر مواقع به دعوا کشیده میشود، نمیدانم چرا؟ ولی این را میدانم که قطعاً مشکل از من است که نمیتوانم درست منظورم را منتقل کنم و به دلیل اینکه توی دعوا نمیتوانم خودم را کنترل کنم، ناخودآگاه حرفهای بدی میزنم که خودم بعد از گفتن این حرفها ناراحت میشوم و بهشدت از خودم بدم میآید.”
“بارها و بارها شده خواستهام این مشکل را حل کنم، ولی به نتیجه نرسیده و باز به دعوا کشیده شده. یک مشکل دیگرم یادآوریهای پدر و مادرم است برای مثال اینکه میپرسند «امروز چقدر درس خواندهای؟ امروز سرت توی گوشیت زیاد بود! یا اینکه مواظب باش به فضای مجازی زیاد عادت نکنی».
من با تذکر دادن مشکلی ندارم و ولی از یادآوری بدم میآید و وقتی بهم یادآوری میکنند من احساس میکنم یا کند ذهنم یا فراموشکار و از این موضوع خیلی بدم میآید. در آخر اکثر این یادآوریها مخصوصاً راجع به درس و فضای مجازی دعوا هست» (مریم، پایه دهم).
«به نظرم خانواده بیشازحد روی من حساس هستند. دوست دارم بیشتر آزاد باشم» (مهرداد، پایه هفتم).
«[…] پدرم نمیگذارد بیرون بروم و با بقیه بازی کنم. […] وقتی قوم و خویشان میخواهند به مکانهای تفریحی بروند بیشتر اوقات پدرم موافقت نمیکند و آنها میروند ولی ما نه. پدرم از درون مهربان است ولی اخلاقهای بدی دارد. […] پدرم نمیتواند کرایه خانه را دربیاورد و گاهی یک یا دو ماه عقب میافتد.» (جواد، پایه هفتم).
«میخواهم کفتر به خانه بیاورم ولی کسی به من اجازه نمیدهد که بیاورم» (مصطفی، پایه ششم).
مسئله چهارم: خانواده «مرا با دیگران مقایسه میکنند»
«مادرم مرا با بقیه خواهرانم یا دوستانم که سطح درسشان از من بهتر است مقایسه میکند و من از این ماجرا ناراحت هستم» (مهسا، پایه هشتم).
«برادر بزرگم من را خیلی کتک میزند و مرا میزند» (حمید، پایه ششم).
«برادر کوچکم مرا ازیت [=اذیت] میکند و نمیگذارد من درسهایم را بخانم [= بخوانم] و مادرم زود اسبانی [= عصبانی] میشود» (فرهاد، پایه ششم).
«من از برادرم همهاش کتک میخورم. او همهاش عصبانی است. من در رشته کشتی علاقه دارم، اما باید تلاش کنم تا بتوانم به اردوی تیم ملی برسم، اما باید سخت تلاش کنم، اما چگونه؟ من در درس ریاضی ضعیف هستم» (فرزاد، پایه هفتم).
۳. مشکلم با خودم
مسئله اول: بلوغ «چرا دارم اینجوری میشوم؟»
«من نمیدانم چرا صدایم دارد تغییر میکند و چرا اینقدر قدم دارد بلندتر میشود و اما چرا پدر و مادرم بعضی از حرفهایم را گوش نمیدهند» (حسام، پایه هفتم).
«تازگی من به قیافه و کارهای خودم گیر میدهم و نمیدانم چرا اما چند سال پیش اینگونه نبودم؟ با ظاهر خود جدیداً مشکل دارم» (آرین، پایه هفتم).
«سر کارهایی که خوشم نمیآید و دیگران انجام میدهند عصبانی میشوم، مانند صدا درآوردن از دهان؛ از شکل موم عسل و چیزهای مشابه آن حالم بد میشود؛ بازی با کنسول ps4 را دوست دارم، ولی مشکلات مالی مانع میشود؛ زود عصبی میشوم و احساس تنهایی میکنم» (جواد، پایه هفتم).
«خیلی وسواسی شدهام. همهاش فکر میکنم یک چیزی گم میشود. واسه همین همرو [= همه چیز را] در یک جعبه میگذارم» (مهرداد، پایه هفتم).
«گاهی اوقات عصبانی میشوم و با برادرم دعوا میکنم. شبها خیلی دیر میخوابم و با مادرم حرفمان میشود. دلم میخواهد رفتارم خوب شود و نمیدانم که چرا از همهچیز دارد بدم میآید» (باقر، پایه هفتم).
مسئله دوم: مقایسه «نگرانم پیش دیگران کوچک شوم»
«ما الان در سنی هستیم که نیاز به محبت و توجه اطرافیان خود داریم، ولی من احساس میکنم که خانوادهام در جمعهای خانوادگی به من محبت و توجه نمیکنند. برای همین موضوع هنگامی که به مهمانی میرویم، نگران هستم که خانوادهام مرا پیش دیگران کوچک نکنند» (الهام، پایه نهم).
«من خیلی حسودم اگر دوستم نمرهاش بیشتر شود حسود و عصبانی میشوم» (صادق، پایه هفتم).
«وقتی سوال و جواب چیزی را یادم نمیآید سریع عصبانی میشوم یا وقتی گوشیام هنگ میکند عصبانی میشوم و میخواهم گوشیام را به دیوار بزنم و وقتی که کسی سوال میپرسد استرس میگیرم و نمیتوانم جواب بدهم و بعد که یادم میآمد میگویم که کاش جوابش را میگفتم و عصبانی میشوم» (محمد سبحان، پایه هفتم).
مسئله سوم: ناامیدی «خیلی تنهام و زود ناامید میشوم»
«من تازگیها فکر میکنم خیلی تنهام یا در خانواده به من توهین [میکنند] یا خیلی به من گیر میدهند. خیلی زود ناامید میشوم» (سعید، پایه هفتم).
«من دوست دارم فوتبالیست شوم؛ اما بقیه به من ناامیدی میدهند» (رامین، پایه هفتم).
«همیشه نگران هستم که چیزها و کسانی را که بسیار برایم مهمند و دوستشان دارم را از دست بدهم و هیچوقت نتوانم آنها را به دست بیاورم» (الهام، پایه نهم).
«با تمام نگرانیهایم باز هم سعی میکنم خوب زندگی کنم [… اما] نگرانم که نگرانیهایم بیشتر از این باشد» (محدثه، پایه ششم).
«مشغله فکری من بدبختی من است. بعضی وقتها به بیرون میروم و فکر میکنم به بدبختیهایم. البته من جایی میروم که کسی نباشد و تنها باشم؛ یعنی فقط من باشم و خدا. بدبختیهایم خیلی زیاد است و نمیدانم به کدام فکر کنم. من بیشتر به شغل آینده فکر میکنم و بعد به زن خوب و بعد…» [حسن، پایه هشتم].
مسئله چهارم: پرسشهای بیپاسخ «باید چهکار کنم…»
«من چهکار کنم که شبها از تاریکی نترسم؟ من چهکار کنم که عصبانی نشوم؟» (حمزه، پایه هفتم).
«من چرا چاقم؟ با اینکه پسرداییام خیلی میخورد، ۳۵ کیلو است، اما من از او کمتر میخورم ۷۵ کیلو هستم. او با من چه فرقی دارد؟» (پیمان، پایه هفتم).
«یکی دیگر از دغدغههای من خرید جدیدترین مدل سامسونگ است، ولی مشکل قیمتش است» (سلمان، پایه ششم).
«من چند وقتی است با دیدن مواد مخدر تحریک میشوم و هربار با خودم فکر میکنم که آیا این کار را انجام بدهم ولی هربار با سؤالی مواجه میشوم و آن این است که انجام بدهم یا ندهم؟» (سامان، پایه هفتم).
«مشکل زندگی من این هست که نمیتوانم موتورسوار شوم. میتوانم اما پولیس [=پلیس] نمیگذارد. پولیس اگر ببیند موتور را از ما میگیرد» (اکبر، پایه هفتم).
«هر کار کنم نمیتوانم از دروغگفتن دست بکشم» (قاسم، پایه ششم).
«نمیتوانم خشم خود را کنترل کنم. احساس میکنم که در جامعه فرد ناتوان و بیاستفادهای هستم. اکثراً نمیتوانم علت اضطراب و استرس را در خودم پیدا کنم. توانایی تصمیمگیری در وضعیتهای مهم و دشوار را ندارم» (نگار، پایه هفتم).
«آیا در انتخاب کسی که میخواهم یک عمر با او زندگی کنم موفق خواهم بود یا نه؟» (همایون، پایه نهم).
«چرا نمیتوانم در خانواده خوشاخلاق باشم؟ در آینده کدام دوستانم با من میمانند؟ با چه کسی ازدواج میکنم؟ چگونه ازدواج میکنم؟ آیا عاشق ازدواج میکنم؟ آیا به آرزوهایم میرسم؟ با چه افرادی آشنا میشوم؟ در سن بلوغ چقدر زمان در روز برای تفریح دارم؟ آیا فرزندانم سالم به دنیا میآیند؟» (وحید، پایه هشتم).
«آیا بیماریهایی مانند دیابت یا آلزایمر میگیرم؟ آیا در این دنیا آدم خوشنامی میشوم؟ آیا میتوانم در آینده بچهدار شوم؟ آیا برادرانم سالم میمانند؟» (متین، پایه هشتم).
«آیا در آینده کاسبی خوبی دارم یا نه؟ میتوانم زن و بچهام را خوشبخت کنم یا نه؟» (ایمان، پایه نهم).
فصل آخر: اُمید
«ما نیاز به تربیتی داریم که به ما یاد بدهد نه با تقلید از دیگران بلکه با تلقینی از منطق، دیدهها و شنیدههایمان و همچنین احساساتمان شخصیت منحصر به فرد خود را داشته باشیم بدانیم از هر نوع شخصیتی برای یک جامعه لازم است و لزوماً همه نباید از یک نوع باشند.
بتوانیم منطقی فکر کنیم و احساس را در جای درست به کار ببریم، هرچه را میبینیم باور نکنیم و نسبت به مشکلات جامعه و جهان بی اعتنا نباشیم. یاد بگیریم اگر دنیایی قرار است درست شود این ما هستیم که میتوانیم آن را درست کنیم همه ما مردم و نه فقط تعدادی از ما.
معمولاً وقتی از پدر و مادرها میپرسیم: پس چه زمانی و چه کسی همه این مشکلات را حل میکند؟ جواب میدهند: از ما که دیگر گذشته، شما باید کاری کنید. اما ای کاش یاد میگرفتیم در هر زمانی و هر سنی، هیچ وقت برای تغییر دیر نیست هر انسانی که در این دنیاست تا زمانی که زنده است وظیفه دارد دنیا را تغییر دهد و لازمه تغییر جهان این است که خودمان را به بهترین شکلی که میتوانیم تغییر دهیم» (لیلا، پایه دهم).
«یکی از مشکلات و درگیریهایی که نه تنها من بلکه خیلی از هم سن و سالهای من با آن مواجه هستند، اعتقاد والدین نسبتبه خودشان است. هر چند در این روزگار نوجوانان راههای متعددی برای جلب اعتماد والدین خود در پیش گرفتند اما من نیاز به جلب اعتماد ندارم.
من به دوستی با پدر و مادرم، در میان گذاشتن احساسات درونی و فکری و همچنین به نیازهای عاطفی درونی با پدر و مادرم احتیاج دارم. آیا برای رهایی از احساسات و نیازهای عاطفی گوناگون نوجوانی هم بهتر است با پدر و مادر خود صحبت کنم یا با دوستانم که در خانوادهای متفاوت از من و با آداب و فرهنگ و خانواده دیگری بزرگ شدهاند؟
جواب شما را می دانم و خود نیز موافقم که پدر و مادر برای این کار شاید بهترین گزینه باشند اما من از این امر ناتوانم. نمیتوانم و هیچگاه نخواهم توانست…. در حال حاضر نه تنها اعتماد والدین نسبت به فرزندان کمتر شده (مخصوصاً نوجوانان) بلکه ارتباطات درون خانواده نیز هر روز کم رنگ تر میشود و تأثیر چندانی ندارد.
به عنوان مثال من یک دختر چادری و نسبتاً با رفتاری خوب فکر نمیکنم تا الان در داخل یا بیرون از خانه رفتارها یا واکنشهای اشتباه از خود داشته باشم به خاطر همین توقع کوچکترین بیاعتمادی خانواده نسبت به خودم را ندارم؟ هرچند جمع خانوادگی صمیمی در خانواده ام، برقرار و اعتماد والدین را حس میکنم اما باز هم احساس کمبود میکنم.
آیا این مشکل من است یا مشکل جامعه که من را اینگونه ناامید از زندگی و وجودم را متلاطم کرده است؟ من گمان میکنم به خاطر جامعهای که پر از فراز و نشیب است فراز و نشیبهای بیشمار و گوناگون نمیتوانم اعتماد کامل کامل خانواده ام را جلب کنم یا شاید چیز دیگری است؟ …» (مهدیه، پایه دهم).
برچسب ها :اعتماد، والدین،دیابت ، آلزایمر
- نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
- نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
- نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.
ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : 0