کد خبر : 180568
تاریخ انتشار : جمعه 6 سپتامبر 2019 - 8:25
-

امشب آخرین شب زندگی من است

امشب آخرین شب زندگی من است

به گزارش قائم آنلاین، خاطرات شهدا و رزمندگان همواره درس‌های آموزنده‌ای است که هرچند ساده اما نقشه راهی است برای تجلی انسانیت، گاهی خاطرات احساسی و عاشقانه‌اند و گاهی نیز پندآموز؛ در ادامه چند نمونه از این روایت‌ها تقدیم مخاطبان می‌شود. * فضل الله ۱۲ ساله  در پاییز سال ۱۳۵۷، مسجد نصیرخان محل تجمع جوانان

به گزارش قائم آنلاین، خاطرات شهدا و رزمندگان همواره درس‌های آموزنده‌ای است که هرچند ساده اما نقشه راهی است برای تجلی انسانیت، گاهی خاطرات احساسی و عاشقانه‌اند و گاهی نیز پندآموز؛ در ادامه چند نمونه از این روایت‌ها تقدیم مخاطبان می‌شود.

* فضل الله ۱۲ ساله 

در پاییز سال ۱۳۵۷، مسجد نصیرخان محل تجمع جوانان و مردم انقلابی شهر بود، عصر آن روز قرار بود اعلامیه‌ها بین مردم حاضر در مسجد پخش شود اما مأموران ساواک آنجا را محاصره کرده بودند.

با این وضعیت بردن اعلامیه‌ها به درون مسجد بسیار مشکل شده بود و همه به فکر چاره بودند؛ تا این که فضل الله ۱۲ ساله لباس مبدل چوپانی به تن کرد و  اعلامیه‌ها را در کوله‌پشتی‌اش قرار داد، او توانست به مسجد راه یابد و آنها را بین مردم پخش کند.

راوی: میرعلی‌محمد امینی ـ برادرشهید

ﺷﻬﻴﺪ ﻓﻀﻞ‌اﻟﻠﻪ امینی ـ ﻣﺘﻮﻟﺪ ۱۳۴۵ ﺁﻣﻞ ـ ﺷﻬﺎﺩﺕ ۱۳۶۱ ﻋﻴﻦ‌ﺧﻮﺵ

* مهار موشک!

به‌خاطر عملیات پیش روی‌مان، انباری برای مهمات درست کردیم و مشغول سنگرسازی شدیم، سیدیعقوب فرماندهی عملیات را بر عهده داشت اما او هم در جمع بچه‌ها چنان مشغول کار بود که اگر کسی از راه می‌رسید، متوجه نمی‌شد او فرمانده آنهاست.

همه در تلاش بودیم که ناگهان دیدیم موشکی از سمت دشمن در حال مانور به سوی ما می‌آید، مطمئن بودیم هدف موشک انبار مهمات است.

این نوع موشک‌ها آهسته می‌آمدند و قدرت تخریب بالایی داشتند، سیم بلندی در زیر آنها آویزان بود که جهت پرتاب موشک را تعیین می‌کرد.

اوضاع بدی بود، همه نگران منفجر شدن انبار مهمات بودند اما راهی جز فرار کردن و دور شدن از آن نمی‌دیدند.

ناگهان سیدیعقوب را دیدیم که در مسیر موشک به سوی یک بلندی دوید، بر روی بلندی ایستاد، با دست سیم موشک را محکم کشید و مسیر آن را عوض کرد، موشک به بیابان‌های اطراف پرتاب شد و انبار ما از خطر انفجار نجات یافت‌‌‌‌‌‌‌‌.

راوی: حاج آقا صرفه‌جو ـ همرزم شهید

شهید سیدیعقوب احمدی ـ متولد ۱۳۳۴ فریدونکنا ـ شهادت ۱۳۶۵ شلمچه

* بیت‌المال 

از طرف جهاد برای جاده‌سازی در منطقه، مقداری شن نزدیک خانه ما ریخته بودند، پدرم از خشنود خواست که مقداری از شن‌ها را جلوی در خانه پهن کند تا در زمستان‌ها گِلی نشود، خشنود هم به اطاعت از پدر مقداری از آن شن‌ها را در کوچه پهن کرد.

آن شب شهید قلی اکبری به خوابش آمد و به او گفت: «خشنود! تو دیگر چرا؟ از تو انتظار نداشتم که با بیت‌المال چنین کاری کنی!»

صبح روز بعد خشنود نزد پدر رفت و با قاطعیت از او اجازه گرفت تا همه شن‌ها را جمع کند، پدر نیز پذیرفت.

همراه با برادرم به سردخانه رفتیم تا پیکرش را شناسایی کنیم، در یکی از جیب‌هایش کاغذی پیدا کردیم که بر روی آن نوشته بود: «به پدر بگویید تکلیف شن‌ها را معلوم کند که من زیر دین آن نمی‌توانم باشم».

راوی: برادر شهید

شهید خشنود انوشا ـ متولد ۱۳۴۹ سوادکوه ـ شهادت ۱۳۶۷ ماؤوت عراق

* خواب شهادت 

نیمه‌های شب از خواب بیدار شد، دوستانش را هم بیدار کرد و گفت:‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ «دلم می‌خواهد امشب را شب‌زنده‌داری کنیم!»‌‌‌‌‌‌

سهراب از او پرسید: «چه شد که به این فکر افتادی؟ اتفاقی افتاده؟»

پاسخ داد:‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ «خواب شهادتم را دیده‌ام مطمئنم امشب آخرین شب زندگی من است، می‌خواهم کنار هم باشیم».

همه به دور او حلقه زدند و تا صبح درد و دل کردند، اشک ریختند و وداع کردند، صبح فردا با ۶ نفر از یارانش به میدان تیر رفت، قبل از آن گفته بود: ‌‌‌‌‌‌«اگر تا ساعت ۲ نیامدم، بدانید که ما دیگر زنده نیستیم».

رفت و دیگر بازنگشت.

۳ روز از رفتنش می‌گذشت که دختر بچه ۵ یا ۶ ساله‌ای نزد ما آمد و مدام سراغ علی را می‌گرفت، می‌گفت: «شخصی به نام علی اسفندیاری هر روز برای‌مان غذا می‌آورد و الان ۳ روز است که نیامده!»

پنجمین روز بود و ما از او خبری نداشتیم، این بار زنی آمد و سراغش را گرفت، گفت: «کسی به اسم علی حدود یک سال و نیم است که به من و ۵ فرزند یتیمم رسیدگی می‌کند، در این مدت هیچ صبحی نبوده که برای ما غذا نیاورد، مگر این که از قبل به ما اطلاع داده باشد، حال از او خبری نیست، آمده‌ام از احوال او جویا شوم».

همه سکوت کرده بودند، کسی حرفی برای گفتن نداشت، افسوس که خیلی دیر او را شناختیم.

بعد از ۷ روز پیکر جانعلی و ۶ یار وفادار او را در کویر زاهدان یافتند.

شهید جانعلی اسفندیاری ـ متولد ۱۳۴۱ میاندرود ـ شهادت ۱۳۶۰ زاهدان

* عاشق وطن 

چند روزی می‌شد که از آموزش نظامی‌برگشته بود، گفتم: «پسرم! افتخار می‌کنم فرزندم گوش به فرمان رهبرش برای دفاع از دین و میهن‌مان به میدان رفته اما فکر نمی‌کنی این مدت آموزش نظامی‌ شما کافی نیست؟ به‌نظرم اگر یک سال آموزش ببینید، با توانمندی بیشتری با دشمن مواجه خواهید شد و در آن صورت موفق‌تر عمل خواهید کرد».

محمد لبخندی زد و گفت: ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌«پدر جان! اگر همه این طوری حساب‌گر باشند، جبهه خالی می‌ماند، آنچه در دفاع از کشور کارایی دارد، تنها آموزش نظامی‌ نیست، کارگشاترین و مهم‌ترین چیز، ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌عشق‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ است، باید عاشق وطن باشی تا بتوانی با همه وجود از آن دفاع کنی و این عشق، در من هست».

راوی: پدر شهید‌‌‌‌‌‌‌‌

شهید محمد احمدی‌راد ـ متولد ۱۳۴۸ آمل ـ شهادت ۱۳۶۴ فاو

ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : 0
  • نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
  • نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.

پنج × پنج =