ما هم ممکن است بترسیم
به گزارش قائم آنلاین، خاطرات شهدا و رزمندگان همواره درسهای آموزندهای است که هرچند ساده اما نقشه راهی است برای تجلی انسانیت، گاهی خاطرات احساسی و عاشقانهاند و گاهی نیز پندآموز؛ در ادامه چند نمونه از این روایتها تقدیم مخاطبان میشود. * نباید آنها را تنها بگذارم آن شب از آسمان شلمچه آتش میبارید، بچهها
به گزارش قائم آنلاین، خاطرات شهدا و رزمندگان همواره درسهای آموزندهای است که هرچند ساده اما نقشه راهی است برای تجلی انسانیت، گاهی خاطرات احساسی و عاشقانهاند و گاهی نیز پندآموز؛ در ادامه چند نمونه از این روایتها تقدیم مخاطبان میشود.
* نباید آنها را تنها بگذارم
آن شب از آسمان شلمچه آتش میبارید، بچهها تار و مار شده بودند، ترکش بزرگی هم نصیب کتف او شد، درد شدیدی داشت، کتفش را با دست فشار دادم و گفتم:
«ناصر برگرد عقب».
قبول نکرد، نگران نیروهایش بود، گفت:
«بچهها از بین میروند، چگونه آنها را رها کنم و بازگردم».
نمیتوانم، نباید آنها را تنها بگذارم».
از آنها جدا شدم و به طرف خط حرکت کردم.
پس از پایان درگیری، نیمه شب به اورژانس رفتم، از دوستان دیگر شنیدم که تیری سر ناصر را شکافته بود و او را به جمع یاران شهیدش رساند.
راوی: علیجان جمشیدی
شهید ناصر ابراهیمی ـ متولد ۱۳۴۲ نکا ـ شهادت ۱۳۶۵ شلمچه
* آیندهسازان کشورمان
همیشه میدیدم با کودکان گرم صحبت است و در بازیهای آنان شرکت میکند، آن روز هم در گوشهای با عدهای از بچهها هم بازی شد و به درد و دلهایشان گوش میداد، نزدیک رفتم و گفتم:
«پسرم ! چه میکنی؟ تو که هم سن و سال آنها نیستی!»
به چشمانم نگاهی انداخت و گفت:
«پدر جان! اگر ما به کودکانمان اهمیت ندهیم و با آنان همراه نشویم، دشمنان از فرصت استفاده کرده و به آنان نزدیک خواهند شد، اینها آیندهسازان کشورمان هستند و روزی مانند خیلی از جوانان امروز، نگهبان شریعت و قرآن خواهند بود، اگر ما آنان را در نیابیم و جذب اسلام و زیباییهای آن نکنیم، دشمن آنها را از ما خواهند ربود».
راوی: زینالعابدین عبدالله نیا ـ پدر شهید
روحانی شهید نورالدین عبداللهنیا ـ متولد ۱۳۴۱ بابل ـ شهادت ۱۳۶۵ شلمچه
* برای عموم آزاد
موتور سیکلت یاماها را به مسؤول واحد بسیج داده بودند اما علیرضا مدیری نبود که همه چیز را برای خودش بخواهد، گفته بود: «هر کس بخواهد، میتواند از موتور استفاده کند اما باید برای هر کیلومتر، دو ریال بابت پول بنزین بپردازد».
برای جمعآوری دو ریالیها هم از کاغذهای باطله پاکتی ساخته بود تا بیتالمال را اسراف نکرده باشد.
سپس بر روی آن نوشت:
«استفاده برای عموم آزاد اما،،،!!!»
راوی:علی اوسطﺑﻨﺎ ـ همرزم شهید
سردار شهید علیرضا خواجه کجوری ـ متولد ۱۳۴۰ نوشهر ـ شهادت شلمچه ۱۳۶۷
* ما هم ممکن است بترسیم
بعضیها گفتند:
به اینها تسویهحساب ندهید، گزارش کنید!
بگویید که اینها بد عمل کردهاند، به شهرستان گزارش کنید که دیگر آنها را اعزام نکنند، بلباسی با آرامش جواب داد:
«چرا ما باید با آبروی اینها بازی کنیم؟ این همه سختی را تحمل کردند تا خط آمدند، حالا به خاطر ترسی که دست خودشان نبود، توبیخ شوند؟
این اتفاق برای هر کسی ممکن است بیفتد، همه اینها از خانوادههای مذهبی هستند، فردا که جبهه به نیرو احتیاج دارد، باز هم همینها باید بیایند، همین آقا باید تبلیغات کند و دوست و برادرش را بیاورد جبهه، ما نباید در جبهه کسی را خرد کنیم».
آخر سر سکوتی کرد و آرام گفت: «ما هم ممکن است بترسیم».
راوی: احمدعلی ابکایی
سردار شهید علیرضا بلباسی ـ متولد ۱۳۳۲ قائمشهر ـ شهادت ۱۳۶۵ شلمچه
* معیار ارزش انسان!
بیشتر دوستانش از طبقه پایین جامعه بودند، بارها اتفاق افتاد لباسی را که برایش میخریدیم به این دوستانش هدیه میداد، این رفتارش برای برخی از فامیلها قابل هضم نبود، بهطوری که به ما میگفتند: «به محمدعلی بگویید با این جور آدمها رفت و آمد نداشته باشد، این رفتارش در خور و شأن فامیلهای ما نیست».
قرار شد برادر بزرگمان در مورد این موضوع با محمدعلی صحبت کند، آن روز وقتی به او گفت چرا دوستانت را از جمع فقرا انتخاب میکنی؟ سعی کن با افرادی نشست و برخاست داشته باشی که هم شأن خانواده و فامیل ما باشند، محمدعلی چهرهاش برافروخت و سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت.
وقتی من و او تنها شدیم، به من گفت: «حرفهایی که داداش زد را قبول ندارم، اصلاً قبول ندارم، شأن انسانها با پول و سرمایه، در کفه ترازو قرار نمیگیرد، من هیچ وقت یک فرد با ایمان و بیبضاعت را بهخاطر شرایط مالیاش کنار نمیگذارم و نمیروم دنبال کسی که همطراز مالی من است، اگر دیدی به داداش چیزی نگفتم، به خاطر این بود که در جمع این موضوع را عنوان کرد و من دوست نداشتم به برادر بزرگترم، حرفی بزنم!»
راوی: شهناز محسن زاده ـ خواهر شهید
شهید محمدعلی محسنزاده ـ متولد ۱۳۳۹ بابلسر ـ شهادت ۱۳۶۰
* اسراف
همه بر روی نیمکت نشسته بودیم و منتظر آمدن معلم، از روی بیکاری و بیحوصلگی کاغذی را بر روی میز گذاشتم و شروع کردم به خط خطی کردن آن، محسن با دیدن این صحنه رو به من گفت: «جعفر جان! به نظر تو این صحیح است که برگه سفیدی را اینطور خط خطی کنی، در حالی که میتوانی استفاده بهتری از آن داشته باشی؟»
گفتم: «مگر میشود؟!»
با مهربانی پاسخ داد:
«اینکار اسراف است و خدا اسرافکاران را دوست ندارد».
راوی: سیدجعفر سجادی
شهید محسن پلنگی ـ متولد ۱۳۴۷ جویبار ـ شهادت ۱۳۶۵ شلمچه
برچسب ها :شلمچه، معلم،شهید
- نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
- نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
- نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.
ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : 0