او دیگر هیچوقت به خانه بازنمیگردد + فیلم
به گزارش قائم آنلاین، امسال در روز پرستار خانواده های زیادی داغدار هستند، داغدار از دست دادن عزیزی که از بدحال ترین بیماران، یعنی مبتلایان به کرونا پرستاری کرده اند. امسال روز پرستار غم نامه دارد، روایت از دست دادن دارد. مادر رامین عزیزی فر- دومین پرستاری در کشور که کرونا او را دست چین
به گزارش قائم آنلاین، امسال در روز پرستار خانواده های زیادی داغدار هستند، داغدار از دست دادن عزیزی که از بدحال ترین بیماران، یعنی مبتلایان به کرونا پرستاری کرده اند. امسال روز پرستار غم نامه دارد، روایت از دست دادن دارد. مادر رامین عزیزی فر- دومین پرستاری در کشور که کرونا او را دست چین کرد و حالا جایش را چند قاب عکس روی دیوار و شمع های سیاهی پر کرده اند که در سوگواری اش می سوزند.
روایت پرستاری که دیگر به خانه برنمی گردد
آلبومی از خاطرات
۱۰ ماه از روزی که رامین دیگر به خانه بازنگشت، میگذرد، از نهم اسفند ماه ۱۳۹۸. نفسِ “رامینِ” به قول مادرش شاد، پر از رویای زندگی، پر از عشق به مردم و حرفه اش، روز نهم اسفند ماه ۱۳۹۸، بعد از تحمل دردهای جانکاهی که کرونا به جانش انداخته بود، بریده شد.
حالا پدرش مانده با دردی که هیچوقت کهنه نمی شود، برادرش مانده بی برادر بزرگتر و مادرش… مادرش مانده با تنها یک آلبوم عکس، آلبوم عکسی که از روزهای نوزادی، مهدکودک رفتن، مدرسه رفتن، جشن تولدها، آن سفر خانوادگی شیراز در یک سالگی رامین، نوجوانی و تب ورزشکاریاش تا همین اواخر، یعنی جوانی ناکامش تا ۲۵ سالگی رامین را مانند گنجینهای جاودان در بغل گرفته است. آلبومی که حالا تنها داشته مادر و پدرش از رامین است که با آن خاطرات رنگی پسرشان را خط به خط، لحظه به لحظه، صحنه به صحنه عینا مانند همان زمان و مکان گذشته، پیش رویشان تصویر میکند.
کنار مادر رامین مینشینم تا از اولین لحظههای زندگی رامین تا ۲۵ سالگی پسرش را روایت کند؛ برای هر عکس شرحی دارد، خاطرهای دارد. تمام لحظات در ذهنش ثانیه به ثانیه حک شدهاند، حس رامین در عکس را، عکس روز معلم او در کنار معلمش، عکس سفرهایشان و هر چیزی که رنگ و نامی از رامینش در آن باشد. حتی عکس نوجوانی دختری که نامزد رامین بود که قرار بود عروسشان شود و خرداد ماه ۱۳۹۹ با لباس سفید و بخت سپید، دست در دست یارش پا خانهشان بگذارد، اما حالا فقط آن عکس در آنجا جاخوش کرده تا هروقت به آن نگاه میکنی، عشق پسری را فریاد بزند که در ۲۵ سالگی از جانش، زندگیاش، شیرینیهای روزهای آیندهاش دست کشید و رفت.
او رفت، یک روز با حال بدِ تب به بیمارستان رفت تا “بچهها دست تنها نباشند”، تا “بیماران بی پرستار نمانند”؛ نیرو کم بود و بیمار بسیار. او رفت تا به داد بیماران برسد، اما خودش هم گرفتار شد، روی تخت بیمارستان افتاد، همکارانش دورش چرخیدند، اما دیگر سینهاش از عفونت سفید شده بود، نفسهایش به شماره افتاده بود، حتی دستگاه شش مصنوعی هم کارساز نشد، او یک روز با حال بد برای پرستاری از بدحالترهایی که روی تخت بیمارستان در انتظار معجزه بودند، رفت، اما دیگر هیچگاه به خانه برنگشت…
حالا حدود ۱۰ماه از نهم اسفند ماه سال ۱۳۹۸ میگذرد و پدر و مادرش از او میگویند؛ از عشقش به حرفه پرستاری، از محبتش به مردم، عشق و محبتی که او را حتی با وجود بیماری از بستر بلند کرد تا به بیمارستان و بر بالین بیماران مبتلا به کرونا برود و پروانهوار دورشان بچرخد تا مبادا همکاران متاهلش، همکاران فرزند دار یا همکاران خانمی که باردار بودند، مجبور شوند به بخش کروناییها پا بگذارند.
یک روایت پدرانه
محمدتقی عزیزیفر-پدر رامین عزیزی فر پرستاری که شهید راه مقابله با کرونا شده است، می گوید: رامین فرزند اولم بود. به واسطه علاقهای که به مردم داشت و کلا انسانها را دوست داشت، همیشه مدنظرش بود که رشته دبیری یا پرستاری بخواند. خوشبختانه در رشته پرستاری قبول و مشغول به کار شد. پسرم رامین ۲۵ سال داشت و چیزی که او را نسبتا خاص میکرد، این بود که خیلی با ادب و با محبت بود. واقعا مردم را دوست داشت. وقتی که گفت میخواهم رشته پرستاری را انتخاب کنم، او را تشویق کردم.
پرستاران عشق نثار بیماران می کنند
او که حالا بعد از رفتن رامین، بیشتر از همکارانش درباره از خودگذشتگی های پسرش شنیده است، ادامه می دهد: رامین وقتی از بیمارستان به خانه میآمد از وضعیت بیماران گاهی برایمان میگفت. مثلا میگفت یک بیمار با حال بسیار بد آورده بودند که به دستگاه وصل بود، اما به او رسیدگی کردیم و توانستیم او را به زندگی بازگردانیم. البته زیاد از خودش تعریف نمیکرد، چیزهایی که درباره نحوه کار رامین میدانیم، بیشتر شنیدههایمان از همکارانش است. یادم است یکبار یکی از دوستان صمیمیام با من تماس گرفته بود و گفت “من مادرم را به بیمارستان بهارلو برده بودم که آنجا رامین را دیدم. رامین مانند پروانه دور مادرم چرخید و حواسش به همه چیز بود، حالا خواستم از شما و رامین تشکر کنم”.
او می گوید: از آنجایی که رامین در بیمارستان شیفتهای سنگین ۲۴ ساعت و ۴۸ ساعتی برمیداشت، دو روز از تلفن دوستم گذشت تا رامین از بیمارستان به خانه آمد، به او گفتم فلانی تماس گرفت تا تشکر کند که کارهای مادرش را انجام دادی، اما پسرم گفت “من کار خاصی انجام ندادم. کاری را که برای همه انجام میدهم برای این بنده خدا هم انجام دادم”. من تصور کردم که رامین دارد با من تعارف میکند تا روزی که خودش به دلیل کرونا بستری شد. آنجا دیدم که پرستاران دیگر هم به همین شکل کار میکنند. واقعا به بیماران عشق میدهند و مانند پروانه دورشان میچرخند، بیماران را نوازش میکنند. آنجا هم با خودم گفتم شاید چون همکارشان است، اینقدر خوب برخورد میکنند تا اینکه بعدا خودم بستری شدم و در شرایط شوک بعد از فوت رامین بودم و اصلا کسی نمیدانست که من پدر پرستاری هستم، اما آنجا هم دیدم که پرستاران واقعا به بیماران میرسند. نتیجه گرفتم کسانی که در این حرفه مشغول کارند و اینطور پای کار میایستند، عشق دارند و برایشان فرقی نمیکند که بیمار دوست یا آشناست و یا غریبه است.
روایت پدر رامین، به روزهای کرونایی می رسد. روزهایی که اولش فکر هم نمی کردند کرونا عزیزترین شان را از آنها بگیرد، می گوید: ما هم مثل همه مردم فهمیدیم که یک بیماری در چین شیوع پیدا کرده و یک بیماری مرموز، بدون درمان و کشنده است که درمانی هم ندارد. مسئولان هم از همان زمان اعلام میکردند که ورود این بیماری به ایران هم اجتناب ناپذیر است و این اتفاق خواهد افتاد. از طرفی بیمارستان بهارلو که رامین در آن مشغول خدمت بود، جزو بیمارستانهایی است که بخش اورژانس بسیار شلوغی دارد. در همان بهمن ماه رامین میگفت بیمار خیلی زیاد شده و سرمان بسیار شلوغ است. اکثر افرادی هم که مراجعه میکنند، مشکل تنفسی و گوارشی دارند و برخی هم بدون هیچ نوع پیش زمینهای فوت میکنند. حدس و گمان میرفت که این موارد کرونا باشد، اما قطعیت نبود تا اینکه گویا یک بیمار مبتلا به کرونا در بیمارستان بستری شد و رامین به بیمار رسیدگی میکرد.
از جان گذشتن…
او ادامه می دهد: از زمانی که بیماریهای واگیر شیوع پیدا کرده بود، رامین خودش سعی می کرد به آنها رسیدگی کند. همکارانش میگفتند وقتی بیمار خیلی بدحال وارد بخش میشد، رامین اجازه نمیداد که همکاران متاهلش یا خانمهایی که باردارند بالای سر بیمار روند و خودش با یکی دیگر از دوستانش میرفتند و دو نفری کارهای این بیماران را انجام میدادند. به هین صورت بیمار کرونایی به بخش آمد و رامین هم مبتلا شد. از طرفی رامین قبل از ابتلا به کرونا، در اوایل دی ماه به بیماری آنفلوآنزا مبتلا شد. این آنفلوآنزا ۱۰ تا ۱۵ روز طول کشید تا بهبود یابد، اما عوارضش مانده بود تا اینکه شدت بیماری مقداری بیشتر شد و حالت سردرد، خوابآلودگی، درد بدن، تب و… به سراغش آمد. البته فکر میکرد که ادامه همان آنفلوآنزا است.
بچه ها دست تنها هستند، باید بروم!
او می گوید: رامین یک روز به دلیل کسالت زیاد از بیمارستان مرخصی گرفت تا استراحت کند، اما همان روز از بیمارستان تماس گرفتند که رامین نیرو کم داریم، اگر میتوانی بیا. آن روز رامین واقعا با بدن درد شدید از منزل بیرون رفت. حتی مادرم که اینجا بود گفته بود که وقتی حالت اینقدر بد است، نرو و در خانه بمان و استراحت کن، اما رامین گفته بود “نه بچهها دست تنها هستند و باید بروم”.
پدر رامین می گوید: وقتی به بیمارستان رفت، طبق روال شیفتهایش، حدود ۴۸ ساعت از او خبر نداشتیم و تصور کردیم که شیفت است، اما گویا روز دومی که در بیمارستان بوده در زمان استراحتش دچار نفس تنگی میشود. به طوری که به دستگاه تنفس مصنوعی وصلش میکنند. بعد از او سی تی اسکن میگیرند که متوجه میشوند ریهاش عفونت دارد و سفید شده، اما باز هم به کرونا شک نکرده بودند و تصور کردند که یا پنومونی است یا میتواند توده باشد. وقتی رامین به منزل آمد، یکسری دارو آورد تا مصرف کند و بهبود یابد. در این فاصله دو روز در خانه بود که دارو مصرف میکرد، اما از بیمارستان تماس گرفتند که بیماری که شما به او سرویس دهی کردی، تست کرونایش مثبت بوده و شما هم برای تست کرونا بیا. در اینجا متوجه شدیم که ممکن است کرونا داشته باشد که بعد از تایید آن رامین حدود ۹ تا ۱۰ روز در بیمارستان بستری شد که سه روز آخر بستری به دلیل نیاز به دستگاه شش مصنوعی به بیمارستان مسیح دانشوری منتقل شد و سه روز هم در آنجا بستری بود تا اینکه در روز نهم اسفند ۱۳۹۸ از دنیا رفت.
او می افزاید: خودم هم یکسری علائم ضعیف کرونا را داشتم، اما شبی که رامین را از دست دادیم، بیماری به من حمله کرد و دچار تب شدید شدم. حالم بد شد و صورتم از شدت تب کاملا سرخ شده بود که به اصرار خانواده به بیمارستان رفتیم. از آنجایی که پسرم را از دست داده بودم، نمیخواستم به بیمارستان بروم، اما به اصرار رفتیم و در بیمارستان بستری شدم. زیرا با خودم فکر کردم که ممکن است اطرافیان را مبتلا کنم. به هر حال من هم حدود هفت روز در بیمارستان بستری شدم و ۱۵ روز هم در خانه قرنطینه بودم.
هیچوقت به مهاجرت از کشورش فکر نکرد
از پدرش می پرسم از آنجایی که بازار مهاجرت برای پرستاران داغ است، رامین هیچوقت به مهاجرت از کشورش فکر نکرد که می گوید: گاهی درباره مهاجرت با رامین صحبت کرده بودیم، اما انصافا رامین هیچوقت جواب مثبت به این موضوع نداد و میگفت برای چه بروم؟. اینجا دارم کارم را میکنم و مشکلی هم ندارم، چرا بروم؟. رامین از شرایط زندگی و کارش رضایت داشت و دوست داشت در کشور خودش کار کند. رامین نسبت به مردم احساس مسئولیت میکرد، مردم را دوست داشت. یکی از چیزهایی که هنوز برای من جالب است این است که با وجود اینکه بیشتر از ۹ ماه از رفتن رامین گذشته، وقتی دوستان و همکارانش را میبینیم، وقتی حرف رامین به میان می آید، زودتر از ما اشک در چشمشان جمع میشود و بغضشان میشکند و این نشان میدهد که او چقدر اطرافیانش و مردم را دوست داشته است.
وقتی ستون خانواده میلرزد
مجبورم تحمل کنم
پدر ستون خانواده است، پشتیبان خانواده است، اما داغ فرزند پشت هر پدری را میلرزاند، کمرش را میشکند و این داغ هیچوقت کهنه نخواهد شد. پدر رامین می گوید: داغ عزیز آنقدر سخت است که نمیشود بپذیری. نمی توانی قبول کنی که مرگ حق است و سراغ همه میآید. من هیچکاری نتوانستم انجام دهم. فقط خودم را به خدا واگذار کردم و خواستم به من تحمل دهد. من هنوز هم که هنوزه رفتن رامین را باور ندارم، یک زمانی اینقدر این موضوع برایم طاقت فرسا و نفس گیر میشود که زمان و مکان را گم میکنم، اما مجبورم تحمل کنم. من یک پسر دیگر دارم که به شدت آسیب دید. همسرم از نظر روحی به شدت آسیب دیده است. زیرا هم داغ پدر و مادر دیدند هم برادرشان شهید شدند و حالا هم داغ فرزند. من سعی میکنم بتوانم پدرانه رفتار کنم و خانواده ام را حفظ کنم. فقط باید منتظر باشیم که شاید زمان به ما کمک کند.
او درباره این روزهای برادر رامین می گوید: برادر رامین خیلی به رامین نزدیک بود و حتی میگوید با تمام احترامی که برای پدرم قائلم، اما زمانی که رامین را از دست دادم، احساس کردم که پدرم را از دست دادهام. او خیلی با رامین رابطه نزدیکی داشتند، باهم باشگاه میرفتند، رامین خیلی هوای برادرش را داشت. مهرشاد، برادر رامین خیلی آسیب دید. آن هم در یک دوره سرنوشت ساز از زندگیاش. سالها برای دانشگاه تلاش کرده بود، اما بعد از این ماجرا اینقدر از نظر روحی آسیب دید که خیلی سعی کردیم تشویقش کنیم که درسش را ادامه دهد. واقعا خیلی آسیب دید و راهش را گم کرده است. برای همه ما مشکل است. خیلی سخت است.
او در آخر صحبت هایش میگوید: از مسئولان میخواهیم که کادر درمان را حمایت کنند و از مردم هم میخواهیم که موارد بهداشتی را رعایت کنند و کمک کنند. هرچه کادر درمان فرسوده تر و خسته تر شود، آسیبش به خود ما برمیگردد. اینها انسانند و یک توانایی مشخصی دارند. نیاز به کمک ما دارند و تنها کاری هم که میتوانیم انجام دهیم این است که مسائل بهداشتی را رعایت کنیم. مردم مراقب خودشان باشند. امیدوارم داغ عزیز برای هیچکس پیش نیاید، زیرا شیرازه خانواده را بهم میریزد.
سوزِ مادرانه
فاطمه یاری- مادر رامین، هر بار که اسم پسرش می آید، بغض می کند. می گوید روزی که رامین رفت، اصلا در حال خودم نبودم. بیهوش یک گوشه افتاده بودم و حتی نمی دانستم همسرم بیمارستان است. او آلبوم عکس های رامین را برایم ورق می زند، کنارش می نشینم تا خاطرات رنگی شان را نشانم دهد؛ اینجا تولد هشت سالگی رامین است، می دانید رامین خیلی کم توقع بود هر چه برایش تهیه میکردم شادش میکرد… اینجا کلاس اول است، سعی می کردم برای چیزی که میخواهد تلاش کند و او تلاش می کرد و آنچه را می خواست به دست میآورد. رامین از هرچه خوشش میآمد، آن را بدست میآورد…اینجا روز معلم است، اینجا یک سالش بود که رفتیم شیراز، می دانید رامین خیلی درس میخواند یک مقدار که بزرگتر شده بود میگفت پرستار یا پزشک می شوم. بچه خیلی پرتلاش و فعالی بود و خیلی شاد بود.”
گریه امان مادر را می برد، اما با همان صدای بغض آلودش تاکید می کند که رامینش “اینقدر شور زندگی داشت که اصلا فکر نمیکنم که رفته. باورم نمیشود. همیشه حس میکنم کسانی که از دنیا میروند، دل کنده اند انگار. مادرم ۱۰ یا ۱۲ سال بعد از فوت برادرم که شهید شد و او هم در ۲۵ سالگی در شلمچه شیمیایی شد، از دنیا رفتند. همیشه احساس میکردم مادرم خیلی خسته است. سنی نداشت، ۵۷ سالش بود، اما انگار خسته بود. آدم احساس میکند کسی که میرود، از این دنیا دل کنده است، اما رامین اصلا اینطور نبود. خیلی دوست داشت زندگی را.”
از او می پرسم، هیچوقت به رامین نگفتید وقتی خودت مریض هستی چرا به بیمارستان می روی، می گوید: من فقط یک مرتبه به رامین گفتم نرو بیمارستان و بمان خانه تا حالت بهتر شود که ماند، اما ساعت ۱۱ ظهر تماس گرفتم خانه که ببینم حالش بهتر شده یا نه که مادرزرگش گفت رفته بیمارستان. بعد چند بار با رامین تماس گرفتم که مشغول کار بود و نتوانست جواب بدهد. شب هم که حالش بد شده بود و بستری شده بود، خبری از او نداشتیم تا اینکه نگران شدم و با یکی از همکارانش تماس گرفتم که گفتند حالش خوب است. به ما نگفتند که حالش بد شده است. روز بعد رامین به منزل آمد و ما فهمیدیدم که شب قبل حالش بد شده بود.
داغی که تحملش خیلی سخت است
مادر رامین می گوید: داغی که برای خانواده پیش میآید تحملش خیلی سخت است، اما این راه چیزی بود که خود رامین انتخاب کرد و دنبال کرد. واقعا عشق دادن به دیگران و زحمت کشیدن برای اینکه دیگران در آسایش باشند، کار هرکسی نیست که بتواند از خودش بگذرد تا به دیگران زندگی ببخشد. کار امثال رامین خیلی قشنگ است، اما تحمل داغشان خیلی خیلی سخت است.
مادر رامین، دیگر توان نگه داشتن بغضش را ندارد، صدایش به لرزه میافتد، اشکهایش سرازیر میشود، می گوید: من خودم واقعا دوست داشتم که در شرایطی بودم که میتوانستم مثل رامین به کسانی که در بیمارستان هستند و به این بیماری مبتلا شدند، خدمت کنم، اما باید روحیه بالایی داشته باشی تا بتوانی به بیماران روحیه ببخشی. فکر میکنم بزرگترین کار را الان کادر درمان انجام میدهند.
مردمی که هنوز کرونا را جدی نگرفتند
او ادا می دهد: بعضی ها هنوز کرونا را جدی نگرفته اند و رعایت نمی کنند. میخواهم به این افراد بگویم که درست است که لذت بردن از زندگی و زندگی کردن خیلی قشنگ است و هر ساعت و ثانیهای که میگذرد برای هیچ یک از ما قابل برگشت نیست و دوست داریم از لحظه لحظه آن استفاده کنیم، اما نباید به گونهای باشد که فرصت زندگی کردن را از دیگران سلب کنیم. رامین خیلی زندگی کردن و زنده بودن را دوست داشت، برای آیندهاش کلی نقشه کشیده بود و برنامه ریزی کرده بود، هم خودش و هم نامزدش. میدانم که خیلی از افرادی که به عنوان پزشک و پرستار به بیماران خدمت میکنند، همین طور هستند. اینها برای زندگیشان برنامه دارند و دوست دارند از لحظه لحظه زندگیشان لذت ببرند. اگر مردم به این چیزها فکر کنند، قطعا مراعات میکنند.
مادر کمی سکوت میکند و به فکر میرود و آرام با زخمی که انگار هنوز تازه است، میگوید: پسر من نامزد داشت و میخواست با خانمی که هم دوره و همکارش بود، ازدواج کند و قرار بود خرداد امسال عقد کنند. وسایلشان را آماده کرده بودم، اما خب متاسفانه نشد.
دیگر نمی توانم
مادر اشک می ریزد و هنوز رفتن پسرش را باور ندارد؛ “من همیشه میدانستم که رامین نسبت به سنش و نسبت به آموزههایی که به او دادیم، بالاتر و بلندتر است، الان میفهمم که…، دیگر نمیتوانم…”
گریه امان نمی دهد، مادر رامین دیگر نمیتواند صحبت کند…
بهتر است این گزارش را بی هیچ حرفی با همین جمله تمام کنم، “دیگر نمی توانم”. شاید دل مان به حال این خانواده هایی که دارند پر پر می شود، به رحم آید، آنها را درک کنیم، کرونا را جدی بگیریم؛ چون دیگر نمی توانند…
برچسب ها :پرستار، آلبوم،بیمارستان
- نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
- نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
- نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.
ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : 0