وارد محوطه ساختمان میشوم، نگهبان کارت شناسایی میخواهد. میپرسم کسی نمیتواند برای بازدید به اینجا بیاید؟ میگوید: «نه. هر کسی باید با هماهنگی به اینجا وارد شود.» تلفن میزند و تایید هماهنگی حضور من را میگیرد.
از پلهها بالا میروم. اولین اتاق سمت راست، اتاق مدیریت است، درست برعکس تمام سازمانها که اتاق مدیریت در بالاترین طبقه قرار دارد، در این سازمان اولین اتاق، اتاق مدیریت است. پوپک جلالی، سرپرست مجتمع خدمات بهزیستی و شیرخوارگاه آمنه با خوشرویی تمام از من استقبال میکند و مسئولیت بازدید از ساختمان برای تهیه گزارشی را که چند روز پیش درخواست داده بودم به خانم کالیراد میسپارد.
۶ سالگی و خداحافظی به شیرخوارگاه
از اتاق بیرون میآیم و به همراه خانم کالیراد در داخل راهرویی طولانی برای دیدن بچهها حرکت میکنیم. نرسیده به اتاق کودکان صدای موسیقی به گوش میرسد. هر چقدر به سمت اتاق میرویم صدای آهنگ بلند و بلندتر میشود. خانم کالیراد درب اتاق را باز میکند و میگوید: «اینجا کودکان ۳ تا ۶ سال نگهداری میشوند.» جلوی اتاق دمپاییهای تمیزی گذاشتهاند، تا هیچ کس با کفش وارد راهروی اتاق کودکان نشود. دمپاییها را میپوشم و به سمت بچهها که داخل راهرو غرق در شادی، بازی و رقص هستند، حرکت میکنم. راهرو طولانی است و از آنها خیلی فاصله داریم. سمت راست و چپمان چندین اتاق وجود دارد؛ اتاق غذاخوری، حمام، سرویس بهداشتی و اتاق استراحت کودکان را در مسیر این راهرو میبینم. خانم کالیراد به مربیان تذکر میدهد که صدای موسیقی را کم کنند. صدای موسیقی کم میشود و سروصدای بچهها بیشتر به گوش میرسد. همین لحظه است که درب انتهای راهرو رو به محوطه بازی که شبیه به پارک میماند باز میشود و مربیان به کودکان کمک میکنند که کفشهایشان را پایشان کنند و برای بازی به داخل محوطه بازی بروند.
خانم کالیراد میگوید: «این جا آخرین بخشی است که هر کودک در آن میماند، این بچهها وقتی به سن ۶ سالگی برسند باید به مراکز آموزشی منتقل میشوند تا درس بخوانند.» با نگرانی میپرسم: «آنها به اینجا و به مربیان خودشان عادت کردهاند، تغییر محیط و جا به جایی به روحیه شان آسیب نمیزند؟» خانم کالیراد میگوید: «چارهای نداریم، این ساختمان مربوط به شیرخواران است و فقط تا ۶ سالگی میتوانیم از آنها نگه داری کنیم. بچهها نیاز به مدرسه دارند و ناچاریم آنها را منتقل کنیم تا برای ثبت نام در مدرسه آماده شوند. ترک کردن محیط برایشان سخت است و به مربیانشان عادت کردهاند، اما مدتی کوتاه به محیط جدیدشان عادت میکنند.»
خلا آغوش مادرانه!
به سمت اتاق بعدی کودکان حرکت میکنیم. در مسیر از خانم کالیراد راجع به دلتنگی بچهها نسبت به پدر و مادرشان میپرسم. میگوید: «تا ۶ سالگی خلا زیادی نسبت به نبود پدر و مادرشان حس نمیکنند. زیرا که همه شان شبیه هم هستند. ولی وقتی که وارد مدرسه شوند تازه میفهمند که زندگیشان چقدر با بچههای دیگر تفاوت دارد و بیشتر از قبل دلشان آغوش مادر و حمایت پدر را میخواهد.»
به فکر فرو میروم. چقدر سخت است جای این کودکان بودن و مانند آنها بزرگ شدن. چون که در این ساختمان، پدری نیست که وقتی از سرکار بر میگردد برای کودکش خوراکی بخرد. مادری هم نیست که فقط او را بغل کند و فقط به او توجه کند. مادری نیست که شبها کنارش بخوابد و وقتی مریض میشود مادرانه از او مراقبت کند. کسی نیست که فقط همبازی او شود و قربان صدقه اش برود. درست است که در این شیرخوارگاه همه چیز هست؛ و مربیانی هستند که از این فرشتهها مراقبت کنند، ولی…
توجه کردن در عین بی توجهی!
وارد بخش سوم میشویم. خانم کالیراد میگوید: «کودکان یک سال و نیمه تا سه سال در این بخش نگه داری میشوند.» در این اتاق صدای گریه یکی دو نفر از این بچهها شنیده میشود. دمپاییهایی که جلوی درب قرار داده شده را میپوشم و به سمت اتاقهای این بخش حرکت میکنم. بچهها سرگرم بازی با وسایلی هستند که در راهرو برایشان گذاشتهاند. یکی از بچهها به سمتم میدود و پایم رو سفت میگیرد. شوکه میشوم و برای نزدیکتر شدن به او روی پاهایم مینشینم. با لحن کودکانه اش، خودکاری که در دستم گرفته ام را نشان میدهد و میپرسد: «این چیه؟» میگویم: «خودکار» میخندد و باز هم سوالش را میپرسد! اسمش را میپرسم، میگوید: «حسین» شیرین زبان بودنش مرا سر ذوق میآورد و محکم بغلش میکنم و دوست دارم بیشتر کنارش بمانم.
همین لحظه دختربچهای با لباس قرمز رنگ، دستم را محکم میگیرد و لبخند میزند. دختری با لباس قرمز و چهرهای بی نهایت معصوم و مهربان. هر چه از او سوال میپرسم، جوابم را نمیدهد و فقط لبخند میزند. از یکی از مربیان این اتاق اسم این دختر بچه را میپرسم. میگوید: «اسمش رویاست و از دو ماهگی به شیرخوارگاه آمده، پدر و مادر دارد و هویتش مشخص است، اما به دلیل اعتیادشان، صلاحیت نگهداری او را ندارند».
آن طرفتر یکی از بچهها دست مربی را محکم گرفته و رها نمیکند. اسمش آبتین است. خانم کالیراد به مربی تذکر میدهد که اگر این وابستگی ادامه پیدا کند، کودک صدمه روحی میبیند و بهتر است این وابستگی را کمتر کند. خانم کالیراد به من میگوید: «شغل مربیان خیلی سخت است. هم باید به بچهها توجه کنند و هم باید مراقب باشند که نه خودشان به بچهها وابسته شوند و نه بچهها به آنها. چون زمان انتقال آنها به بخشهای دیگر یا هنگام جداییشان در شش سالگی از این شیرخوارگاه، آسیب خواهند دید.»
با حسین و رویا خداحافظی میکنم و به همراه خانم کالیراد از این بخش خارج میشوم.
شیرین، اما تلخ!
آخرین بخش مربوط به نوزادان است که وارد آنجا میشویم. نوزادانی که مظلومانه خوابیدهاند و نمیدانند در اطرافشان چه میگذرد. آنها درک زیادی نسبت به اطرافشان ندارند، اما قطعا بوی مادرشان را میفهمند و میدانند که آغوش مادر از همان روز اول آنها را ترک کرده.
اولین اتاق سمت چپ، نوزادانی هستند که ۲۱ روز در قرنطینه بودند و حالا وارد بخش شده اند. نگاه معصومانه یکی از کودکان باعث میشود که در این اتاق طاقتم تمام شود و بغضم بترکد. صحنهای که شیرین است، اما تلخ! محبت این مربیان باعث خوشحالی است، اما دیدن این همه نوزاد که قرار است به دور از پدر و مادرشان زندگی کنند، تلخی زیادی دارد.
خانم کالیراد در مورد این بخش توضیح میدهد: «نوزادان ۲۲ روزه تا سه ماه در یکی از اتاقها نگه داری میشوند. نوزادان سه ماهه تا ۶ ماهه در اتاق دیگری هستند و نوزادان ۶ ماه تا یکسال در اتاق دیگر. اتاق آخر برای کودکانی است که سنشان یکسال تا یکسال و نیم است.»
پایانی خوش
گاهی پایان داستان این کودکان در شیرخوارگاه آمنه خوش تمام می شود و این بچه ها به خانههایشان بازمیگردند. پدر و مادری که صلاحیت نگهداری فرزندشان را ندارند اما مدتی بعد سرپا میشوند و برای برگرداندن کودکشان تلاش میکنند. این کار توسط مددکاران اجتماعی که پرونده کودکان بدسرپرست را بررسی میکنند، انجام میشود.
فاطمه داستان، مددکار اجتماعی در رابطه با پرونده «آرزو»، دختر چهارسالهای که در شیرخوارگاه آمنه زندگی میکند، میگوید: به دلیل اعتیاد پدر و مادر «آرزو» اورژانس اجتماعی این کودک را با علائم اعتیاد از آنها میگیرد و به شیرخوارگاه میآورد. آن موقع آرزو یکسال داشت؛ و حالا سه سال از این ماجرا میگذرد. مدتی بود که من برای بررسی شرایط خانواده این بچه با پدرش تماس گرفتم اما موفق به صحبت کردن با او نشدم. برای همین چندین بار به خانهشان و آدرسی که از او داشتیم سر زدم و در نهایت با پرس و جو از همسایه ها توانستم اقوام این کودک را پیدا کنم. عمه آرزو را پیدا کردم که از دیدن من بسیار خوشحال شده بود و میگفت خودش حاضر است که از آرزو مراقبت کند. خانوادهای که خیلی موجه، منسجم و خوب به نظر میرسیدند.»
این مددکار اجتماعی ادامه میدهد و میگوید: «به واسطه این خانواده با پدر «آرزو» ملاقات کردم و قرار شد که برای برگرداندن این بچه به خانهشان به دادگاه مراجعه کند و می گفت که دلش برای آرزو خیلی تنگ شده است.»
می پرسم: «چرا تا الان به دادگاه مراجعه و برای برگرداندن آرزو تلاش نکرده است؟»، میگوید: «کسانی که اعتیاد دارند از پلیس و دادگاه و قاضی میترسند، جرات رفتن به دادگاه را نداشته. اما من به او اطمینان دادم که قصد کمک کردن به آنها را داریم.»
مشکلات اقتصادی و اعتیاد، مهمترین علت حضور کودکان
چهره «حسین» از ذهنم بیرون نمیرود. لحن کودکانه و چهره معصومانهاش هنوز مقابل چشمانم است. راجع به ماجرای حضورش در شیرخوارگاه سوال میپرسم. مرضیه میرزایی که مددکار اجتماعی شیرخوارگاه آمنه است، میگوید: «مادر این پسربچه، او را به همراه خواهرش به بهزیستی میآورد و میگوید که شرایط مناسب و جایی برای نگهداری آنها را ندارد. پدر این دو کودک اعتیاد دارد و مادرشان هم درگیر همین مسئله است. اما مشکلات اقتصادیشان باعث شده که دیگر توان نگهداری از آنها را نداشته باشد.» میرزایی راجع به اینکه آیا می شود کودک بدسرپرستی مثل «حسین» را به فرزندخواندگی پذیرفت، پاسخ میدهد: «اگر مادر یا پدر بعد از مدتی بتواند که اعتیاد را ترک کند و جایی را برای زندگی فراهم کند، میتواند فرزندانش را پس بگیرد. اما گاهی برخی والدین نمیتوانند خودشان را از شرایطی که در آن قرار گرفتهاند نجات دهند و هیچ تلاشی هم برای بازگرداندن فرزندشان نمیکنند، بنابراین این کودکان بدسرپرست برای فرزندخواندگی معرفی خواهند شد و مانند بقیه بچهها که بیسرپرست هستند در انتظار خانوادهای میمانند.»
هر چند آمار دقیقی از تعداد بچه هایی که به شیرخوارگاه سپرده می شوند در اختیار ما قرار نمیگیرد اما آنطور که این مددکار اجتماعی میگوید در یکی دو سال اخیر، رشد آمار اعتیاد و مشکلات اقتصادی باعث شده که تعداد کودکانی که به بهزیستی میروند، بیشتر شود و درنتیجه آمار ورود بچههای بیسرپرست و بدسرپرست به شیرخوارگاه افزایش داشته است.
باعث تاسف است که حسین و امثال او باید از این سن کم و از همان دوران کودکی، روی پای خود بایستند و از خودشان مراقبت کنند. هنوز هم چهره معصومانه «حسین» را فراموش نکردهام. او بزرگترین مرد کوچکی است که در عمرم دیدم…
ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : 0