گاهی سر میچرخانم و به گذشته نگاه میکنم:
– یادش بخیر یک زمانی پدر و مادری داشتیم که همه را دور هم جمع میکردند، اما حالا دیگر خبری از آن دورهمیهای شلوغ و پلوغ نیست! آن روزها را قدر ندانستم… یادم میآید که گاهی مشغول کار خانه ام بودم که یادم میافتاد ۵ روزی است که خبری از پدر و مادرم ندارم! یا حتی گاهی که پدر و مادرم از من میخواستند که به دیدنشان بروم مدام در خانه غر میزدم کهای بابا خودم کار و زندگی دارم حالا باید خونه مامانم اینا هم بروم!
– همیشه یکی از آرزوهایم این بود که در زندگیم به یک جایی برسم تا بتوانم تمام کمبودهای زندگی خودم و پدر و مادرم را جبران کنم. با زحمات خودم و پدر و مادرم دانشگاه دولتی قبول شدم … تحصیلاتم را به درجات عالی رساندم … دکتر شدم، مطلب زدم، وضع مالیم عالی شد… شبها تا دیر وقت مشغول کار بودم به قدری که دیگر تمام دغدغه و زندگیم شده بود بیمارانم، اما کم کم یادم رفت که هدفم چه بوده است! زمانی که به خودم آمدم دیگر خیلی دیر شده بود…
شبها تا دیر وقت سر کار میمانیم و روزها چنان درگیر کار میشویم که فرصت یک تلفن زدن را هم پیدا نمیکنیم… زندگی تمام میشود و ما هنوز زندگی نکرده ایم
-دوران نامزدیمان را یادت میآید، چقدر بی دغدغه بودیم… نه مسئولیت زندگی بود و نه خرج و برج خانه ای! اما حیف! نتوانستم خوب از آن دوران لذت ببریم؛ مدام با هم درگیر یکسری حرف و حدیثهای بی ارزش بودیم…
افسوس! چه روزهایی بود یادش بخیر… کاش یکبار دیگر تکرار میشد تا میتوانستیم درست از آن دوران لذت ببریم. به راستی چرا ما آدمها همیشه حسرت گذشتهای را میخوریم و انتظار آینده را میکشیم و لذت بردن از زمان حال را بلد نیستیم؟! دقیقا کی میخواهیم از زندگی لذت ببریم؟!
چند وقت پیش پیام جالبی را میخواندم که نوشته بود: همیشه و همه جا چشمم دنبالش بود خیلی دوستش داشتم از نگاهایش میدانستم او هم من را دوست دارد.. بعد سالها انتظار با عشق ازدواج کردیم…
خوشبخت بودیم اماهیچوقت نتوانستیم از کنار هم بودن لذت ببریم، چون باید پولهایمان را پس انداز میکردیم برای خرید خانه، ماشین، گرفتن عروسی. همیشه هر چیزی را که دوست داشتم میگفتم الان نه بعد ازعروسی الان باید خانه بخریم… هر دوسخت پول هایمان رو پس انداز میکردیم…
موفق شدیم خانه را خریدم و جشن عروسی خیلی زیبا گرفتیم..
از فردای آن روز به فکر این بودیم لوازم خانمان را جدید کنیم… گوشت و مرغ در خانه همیشه باشد، میوههای چند رنگ داشته باشیم…
با آمدن بچه به فکر این بودیم بچه مان لباس هایش خوب باشد، غذایش مقوی باشد!
خلاصه تاوقتی بچه هایمان سرو سامان گرفتند هر روزدغدغه چیزی را داشتیم … خونه بزرگ تر_ماشین بهتر_مبل زیباتر_خرج دانشگاه_ عروسی_ جهیزیه…
روزها گذشت وما پیر شدیم ما ماندیم و یک خانه بزرگ، یک ماشین پارک شده در پارکینگ که استفاده نمیشد… بچه هایی که درگیر زندگی خودشانند…
ما پیر شدیم و از زندگی لذت نبردیم… پیر شدیم و یادمان افتاد هنوز آن کافه که قرار بود بعد عروسی برویم را نرفتیم… یادمان افتاد آن شام رویایی دونفره رو نخوردیم… یادمان افتاد پارک سر کوچه را هم نرفتیم… یادمان آمد نرفتیم سینما تا فیلم کمدی ببینیم.
یادمان آمد هیچ سالگرد ازدواجی را نگرفتیم…
یادمان آمد چقدر زود تولد هم دیگر را فراموش کردیم…
یادمان آمد پشت تلفن فقط لیست خرید را گفتیم، اما حال هم را نپرسیدیم…
یادمان آمد چقدر دوستت دارم بود که باید هر روز میگفتیم، اما نگفتیم. یادمان آمد چقدر بوسه بود که ماند رو دستمان… یادمان آمد چقدر وقت بود هم را در آغوش نگرفته بودیم…
یادمان آمد عکسهای دونفرمان را هم نگرفتیم
از این زندگی ما فقط یادگرفتیم داشتن خانه و ماشینش را…
همین امروز کِیف زندگی را کنید…!
گاهی مشکل از طرز فکرهای ماست که باعث میشود حسرت گذشته را بخوریم و به فکرآینده باشیم و از زندگی فعلیمان لذت نبریم. فکر میکنیم داشتن زندگی شاد و بی دغدغه با پول جبران شدنیست! مشغول کار میشویم تا پول لازم برای مخارج زندگی را تهیه کنیم. از تفریح و استراحت و باهم بودن میزنیم تا مقدمات زندگی فراهم شود بعد در کنار هم زندگی کنیم، اما کم کم یادمان میرود هدفمان چه بوده! شبها تا دیر وقت سر کار میمانیم و روزها چنان درگیر کار میشویم که فرصت یک تلفن زدن را هم پیدا نمیکنیم… زندگی تمام میشود و ما هنوز زندگی نکرده ایم.
همیشه فکرمان درگیر نداشتههایمان است و در حسرت گذشتهای به سر میبریم که حالا نیست! و در فکر آیندهای هستیم که در دست ما نیست! اگر تنها کمی به داشته هایمان فکر کنیم و از همان حال لذت ببریم آن زمان زندگی کردهایم. به پدر و مادری که هستند و در آینده ممکن است دیگر نباشند، به سلامتی که خیلیها در حسرتش هستند و ممکن است یک روز آن سلامتی هم از ما گرفته شود، به همسر خوب و مهربانی که در کنارتان است. همین امروز کِیف زندگی را کنید…
از الآن کافههای زندگیتان را بروید، لباسهای زیبایتان را برای کسانی که دستشان دارید بپوشید، به کسانی که دوستشان دارید هر روز بگویید که چقدر دوستش داریدو…
گاهی شام را با همسرتان به رستوران بروید مطمئن باشید با سالی سه چهار بار رستوران رفتن نمیتوانید خانه بخرید. تولد فقط سالی یک بار است… سالگرد ازدواجتان را هم همین طور ساده برگزارش کنید، اما هیچ وقت فراموش نکنید.
ما فقط یک بار به دنیا میآیم و یک بار زندگی میکنیم… شاید فردایی وجود نداشته باشد… پس همین حالا از زندگی لذت ببریم تا در آینده حسرت گذشته از دست رفته را نخوریم.
ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : 0