مریم، ۳۵ ساله حدود چهار سال پیش و زمانی که در حال سفر با قطار بود، به علت دل درد شدید ناچار شد در اولین ایستگاه، از قطار پیاده شود و یکراست به بیمارستان رفت. همان زمان بود که متوجه شد توموری سرطانی در شکم دارد و لازم است جراحی کند. مریم درباره بدترین خاطرهاش از کسانی که پیش از جراحی به دیدنش آمدند، میگوید: یکی از افراد فامیل به من گفت، باید خوشحال باشم، چون تومور در شکم به اندازه بعضی دیگر از سرطانها مثل سرطان استخوان سخت و دردناک نیست! او میگفت: من شانس آوردهام، اما این حرفش بشدت دل مرا شکست. مریم با شنیدن این حرفها ناراحت شد، چون به چشم او و دیگر بیماران، انواع سرطان قابل مقایسه نیست و بیماری هر کس برای خودش سخت، دردناک و مهم است و مقایسه انواع سرطان با هم کمکی به بهبود حال بیمار نمیکند.
مریم میگوید، ای کاش او به جای مقایسه بیماری من با بقیه انواع سرطان میگفت، اگر دوست داری درباره بیماریات برایم توضیح بده؛ حالا برنامهات برای درمان چیست؟
نگویید: چه بلایی سرت آمده
مهرداد ۴۳ ساله است. او هم چندین سال پیش، سرطان مثانه گرفته و اکنون کاملا بهبود پیدا کرده است. او میگوید، مردم هی میگفتند موهایت ریخته، زیر چشمت گود افتاده، چقدر وزن کم کردهای… حرفهای آنها من را عصبی میکرد هرچند میدانستم از سر دلسوزی است. فراموش نکنید که هر بیمار سرطانی خودش میداند در طول درمان، مژهها، ابروها یا موهای سرش را از دست داده یا پوستش به خوبی گذشته نیست یا لاغر شده است. پس نیازی به شنیدن دوباره این اخبار از جانب شما ندارد. مهرداد میگوید،ای کاش به جای حرف زدن درباره چیزهایی که از دست دادهام، فقط میگفتند از این که دوباره یکدیگر را دیدهایم، خوشحالند یا به نظر میرسد که بهتر شدهام.
نگویید: کلی برایت گریه کردم
ثریا، ۵۰ ساله یکی از بیماران مبتلا به سرطان پستان است. او توصیه میکند آدمهای بیش از حد احساساتی را از اطراف بیماران مبتلا به سرطان دور کنیم. آنها با گریه و زاری و بیتابی، حال بیمار را بدتر میکنند و باعث میشوند او افسرده یا مضطرب شود.
طبیعی است که هر انسانی حق دارد احساساتی مثل اندوه، غم یا حتی ناامیدی را گاهی اوقات تجربه کند، اما در نظر داشته باشیم، لزومی ندارد جلوی یک بیمار بدحال این احساسات را نشان بدهیم، چون با این کار او حال بدتری پیدا میکند. ثریا میگوید: زمانی که در حال شیمیدرمانی بودم، یکی از بستگان بیش از حد احساساتی آمده بود بالای سرم و زار میزد. همین رفتار باعث شد از اتاقم بیرونش کنم! ثریا میگوید،ای کاش به جای این که او بیاید بالای سرم و گریه کند، به من میگفت: کنارت هستم، مراقبتم، ناراحتم که بیماری و اگر دوست داشته باشی، میتوانی کنارم گریه کنی یا با من حرف بزنی.
نگویید، تو خیلی قوی هستی
حامد در ۲۶ سالگی سرطان مثانه گرفت. این سرطان برای سن او خیلی زود بود و به همین خاطر او کاملا خودش را باخته بود. حالا ۱۰ سال از آن تاریخ میگذرد، اما حامد هنوز از دوستانی که میگفتند، غصه نخور، تو خیلی قوی هستی، عصبانی است. او میگوید، در آن شرایط دلم میخواست گریه کنم و از غمهایم بگویم، اما این حرفشان که من قوی هستم، باعث میشد جرات نکنم از دردهایم با کسی حرف بزنم و این دردها حالم را بدتر میکرد. حامد میگوید: ای کاش به جای این که دائم بگویند من قوی هستم، میگفتند چه خوب است که با جرات برای خوب شدن اقدام کردهای.
ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : 0