کد خبر : 91232
تاریخ انتشار : پنج‌شنبه 5 آوریل 2018 - 9:40
-

عبارتی که رهبر انقلاب برای کسی به کار نبرده بود

عبارتی که رهبر انقلاب برای کسی به کار نبرده بود

به گزارش قائم آنلاین، کتاب «مگر چشم تو دریاست» خاطرات حاجیه خانم جنیدی مادر شهیدان جنیدی و همسر حجت‌الاسلام جنیدی است که جواد کلاته عربی آن را تدوین و تالیف کرده است. در ادامه بخش‌هایی از این کتاب را می‌خوانیم. *بوسه آیت‌الله خامنه‌ای بر دستان یک روحانی زمان ریاست جمهوری آقای خامنه‌ای، حاج آقا با

به گزارش قائم آنلاین، کتاب «مگر چشم تو دریاست» خاطرات حاجیه خانم جنیدی مادر شهیدان جنیدی و همسر حجت‌الاسلام جنیدی است که جواد کلاته عربی آن را تدوین و تالیف کرده است.

در ادامه بخش‌هایی از این کتاب را می‌خوانیم.

*بوسه آیت‌الله خامنه‌ای بر دستان یک روحانی

زمان ریاست جمهوری آقای خامنه‌ای، حاج آقا با حاج آقای قمی هماهنگ کردند، چند تا اتوبوس از رودسر شدیم و چند تا هم از پیشوا و رفتیم خدمت ایشان. توی یک زمین چمن برای سخنرانی یک جایگاهی درست کرده بودند و ما هم پایین ایستاده بودیم. همان اول مراسم، سرم را که بلند کردم، دیدم حاج آقا توی جایگاه کنار آقا ایستاده است. به عروسم گفتم «حاج آقا چرا رفته اون بالا؟» گفت «با بلندگو ایشون رو صدا زدن، شما حواست نبود.» توی همان جایگاه، آقا دست حاج آقا را بوسیدند. این را خودم با چشم‌هایم دیدم. خیلی تعجب کردم. دلیل این رفتار آقا را واقعاً نمی‌دانستم، چون حاج آقای ما با حضرت آقا هیچ ارتباط و آشنایی خاصی نداشت.

بعد از پایان مراسم هم از همان بلندگو اعلام کردند که خانواده‌ی جنیدی با رئیس‌جمهور دیدار خصوصی دارند؛ یعنی با آقا. من بودم و عروس‌ها. رفتیم دیدار آقا. پشت سر ما هم زن داداش حاج آقا آمد که فرزندش قبل از آقانصرالله شهید شده بود؛ روح‌الله جنیدی. گفت «خب گفتند خانواده‌ جنیدی، من هم جنیدی هستم دیگه! منم اومدم.» گفتم «خوب کاری کردی.» دومین باری که آقا به منزل ما در پیشوا آمدند – غیرازآن دفعه‌ای که رودسر آمدند – داستان آن روز بالای جایگاه را خودشان تعریف کردند. گفتند «آن روزی که جمعی از استان گیلان و پیشوا پیش ما آمده بودند، من در بین جمعیت که نگاه می‌کردم، دیدم این آقا انگار وجهه دیگری دارد. او را به جایگاه دعوت کردم و بی‌اختیار دستش را بوسیدم.»

*درخواست برای رفتن به منزل شهیدان جنیدی

در زمان ریاست جمهوری حضرت آقا، ما رودسر بودیم، یک بار که ایشان تشریف آوردند استان گیلان، گفته بودند من را بگذارید منزل آقای جنیدی، من باید به دیدن ایشان بروم. این مال موقعی بود که محمدمان هم شهید شده بود. یادم هست آقا یک شام و یک ناهار منزل ما مهمان بودند. آن روز، حمید یک عکس با دوربین خودش از آقا انداخت. این عکس را هنوز داریم. به همراه آقا یک پیرمردی بود که کارهای ایشان را انجام می‌داد، چند تا از آقایان دفتر ریاست جمهوری و چند تا از مسئولان استان گیلان هم بودند.

*ماجرای فرش نخ‌نما و شوفاژ سرد خانه آقای خامنه‌ای

همان موقع که ما ساکن رودسر بودیم، یک بار ما درخواست داده بودیم که به دیدن خانم آقا برویم. چند وقت بعد خبر دادند که ایشان ما را دعوت کرده برویم منزلشان. من و سوسن رفتیم. یک خانم دکتری هم آنجا نشسته بودند. تقریباً نیم ساعت نشستیم. بعد که خواستیم بیاییم، خانم آقا گفتند «حالا که تا اینجا اومدید می‌خواید برید آقا رو هم ببینین؟» خیلی خوشحال شدم، باورم نمی‌شد. گفتم «از خدامه خانم جان.» بعد یک شخصی را صدا زدند و گفتند «حاج خانم رو راهنمایی کنید برن خدمت آقا. من چادر سفید سرمه، نمی‌تونم بیام بیرون.» رفتیم دیدیم آقا پشت میز کوچکی روی زمین نشسته‌اند و در حال انجام کارهایشان بودند. یک جعبه‌ کوچکی که یادم نیست سوهان بود یا شیرینی هم جلویشان بود. ما سلام و احوال‌پرسی کردیم و آمدیم بیرون.

شاید یکی، دو سال بعدش هم ما برای بار دوم رفتیم دیدن خانم آقا. این دفعه دسته‌جمعی رفتیم. از پیشوا حرکت کردیم که با حاج آقا و پاسدارها برویم رودسر. قرار شد حاج آقا و محافظ‌ها و دامادم، محمد و نوه‌هایم توی ماشین بنشینند تا ما سریع برویم و برگردیم. مادرم بود، سوسن و دو تا دخترهایم. وقتی رفتیم داخل دیدیم مادر شهید لبافی‌نژاد و خانم یکی از نماینده‌های مجلس هم آنجا هستند. خانم آقا که رفتند بیرون وسیله‌ پذیرایی بیاورند، من به بچه‌ها گفتم «زیاد نشینین، زودتر بلند شین که آقاجون توی ماشین منتظره» که مادر شهید لبافی‌نژاد گفت «حاج خانم نمی‌ذاره شما ناهار برید. براتون ناهار درست کرده»

– حاج آقا رو با بچه‌ها گذاشتیم بیرون توی ماشین، منتظرمونن. ما داریم می‌ریم رودسر!

– خانم که دیروز با ما صحبت می‌کرد، گفت خانم جنیدی که فردا بیاد، برای ناهار نگه‌شون می‌دارم.

– عیبی ندارد، حاج آقا و بچه‌ها هم می‌رن با پاسدارهای بیت ناهار می‌خورن.

روی یک فرشی نشسته بودیم که پرزهایش رفته بود. مادرم یک مقدار روی این فرش ناراحت بود و هی جابه‌جا می‌شد. خانم آقا فهمید. گفت این فرش جهیزیه من است و سر صحبت باز شد. گفت «من دختر یکی از تاجرهای فرش مشهد هستم. اما از زمانی که آقا رو گرفتن و تبعید کردن، همه وسایل زندگی‌مون رو رد کردیم و رفت. این فرش مال همون وقت‌هاست که هنوز هم زیرپامون مونده.» یک اتاق پیش‌ساخته بود. خیلی هم سرد بود. زمستان بود. من یخ کرده بودم و خودم را چسباندم به شوفاژ. دیدم شوفاژ هم سرد است. گفتم «حاج خانم، اینکه یخه! شما چی‌کار می‌کنیم با این سرما؟» گفت خراب است. آقا که داشت می‌رفت وضو بگیرد، یک حوله‌ای انداخته بود روی دوشش. آقا را هم دیدیم.

*دستورالعمل برای رفتن به حج

سال‌های آخر جنگ هم مشرف شد مکه. یک روز به پدرش گفت «آقاجون شما می‌تونین این آقایونی که توی حج و زیارت هستن رو ببینین؟ من خیلی دلم می‌خواد برم مکه.

– حیف نیست آدم به کسی رو بزنه که اسم من رو بنویسین مکه؟ من به تو یک چیزی یاد میدم که نیازی نباشه به کسی رو بیاندازی. شما یک سال این کاری که من میگم رو انجام بده، مطمئن باش مشرف می‌شی.

– چی کار کنم آقاجون؟

– یک سال سوره «عم یتساءلون» رو ترک نکن. صبح به صبح بخون.

نمی‌دانم دو ماه یا سه ماه این سوره را خواند. خدا تمام کارهایش را جور کرد و همان سال مشرف شد حج تمتع. سال ۶۶ بود. همان سال کشتار خونین مکه.

*عبارتی که رهبر انقلاب برای کسی به کار نبرده بود

آقا وقتی نشست، فرمود «شماها که پرستاری می‌کنین، شاید به خاطر مریض‌داری دچار سختی و ناراحتی شده باشین، اما خیالتون راحت راحت، حاج آقا هیچ ناراحت بیماری و این وضعیتش نیست؛ آروم آروم است.» بعد رویش را به من کرد و گفت «حاج خانم، شما فکر نکنید حاج آقا دارن از این قضیه زجر میکشن. حاج آقا خودشون این چیزها رو می‌خوان، حاج آقا از اولیاءالله هستن!» بعد با دستشان اشاره کردند به سمت حاج حمید و گفتند شما هم از اولیاءالله هستید.» این جمله را تابه‌حال به کسی نگفته بودم.

بچه‌ها یک مقدار گرمک و طالبی برای آقا درست کرده بودند. همان را آوردند. آقا فرمودند یک هفته است که به این‌ها می‌گویم من را ببرید، اما گوش نمی‌کنن. امروز دیگه گفتم اگه کسی خواست با من بیاد، بیاد، وگرنه من خودم میرم منزل آقای جنیدی.»

*کمک ۳۰ میلیونی رئیس جمهور به ساخت مدرسه

نامه دادم به رئیس‌جمهور. نوشتم که ما توی پیشوا همچین برنامه‌ای داریم و کار ساخت مدرسه تا کجا پیش رفته. همه‌ برنامه‌هایمان را گفتم. آخرش هم نوشتم این مدرسه مال من نیست، با خودم هم نمی‌خواهم ببرمش آن دنیا، مال جوان‌های همین مملکت است. نامه را فرستادیم اما هیچ فایده‌ای نکرد. به خانم محمد گفتم یک نامه‌ دیگر برای آقای خاتمی بنویس، این بار نامه را دادم به یکی از آقایانی که مشاور رئیس‌جمهور بود، ببرد. این آقا اصالتاً بچه‌ یکی از روستاهای پیشوا است و روی همین حساب، ما را می‌شناخت. نامه را برد و داد به خود آقای خاتمی. بعد، یکی از دوستان وقت ملاقات حضوری هم برای ما گرفت. چند وقت بعد، به‌مان خبر دادند که فلان روز بیایید ساختمان ریاست جمهوری برای ملاقات حضوری.

یک سالن بزرگ و مجللی بود. آن‌هایی که مثل ما برای ملاقات آمده بودند، توی همین سالن بزرگ نشسته بودند. در سالن هم می‌خورد به دفتر کار رئیس‌جمهور. مدتی که نشستیم، نوبت ما شد. من با همسر محمد رفتیم داخل. خودم حرف زدم. خودم را معرفی کردم و تقریباً همان حرف‌های نامه را دوباره برای ایشان گفتم. یک مقدار فکر کرد و گفت «ان‌شاءالله سی میلیون تومان بهتون میدم. البته توی دو قسط؛ دو تا پانزده میلیون.» گفت پول را به همان آقایی می‌دهد که ما را می‌شناسد. سی میلیون هم توی آن موقع واقعاً پول خیلی زیادی بود. آقای خاتمی طبق قرار آن روزمان دو تا پانزده میلیون تومان به مدرسه کمک کرد.

*کمک فرزندان شهید به مادر

هنوز هم گاهی می‌شود که امیدم به کمک پسرهای شهیدم است. با چشم‌های خودم می‌بینم که کارهای ما را هنوز هم خودشان انجام می‌دهند. یک‌دفعه برای همان بنده خدایی که می‌آید کمک ما، مشکلی پیش آمده بود. بیشتر از بیست روز بود که نیامده بود پیش‌مان. من هم اصلاً چیزی بهش نمی‌گفتم، چون می‌دانستم گرفتار است. البته زنگ می‌زدم، احوال‌پرسی هم می‌کردم، اما نمی‌گفتم بیاید. یک روز، دیگر خیلی بهم فشار آمد. کلافه شده بودم. خودمان که نمی‌توانستیم خانه و زندگی را تمیز کنیم، کسی هم نبود کمکمان کند. وضع حیاط خیلی خراب شده بود. ما خیلی گل و گیاه و مرغ و خروس توی حیاط نگه می‌داریم. بالاخره همه‌ این‌ها نگه‌داری می‌خواهد. آمدم نشستم پهلوی عکس محمد. خیلی ریخته بودم به هم، به محمد خیلی پرخاش کردم. با غیظ و غضب بهش گفتم «محمد! دیگه به تنگ اومدم ! خودت یه جوری به این خانم بگو بیاد اینجا. موندم تو کارهای خونه. دیگه نمی‌دونم چی کار کنم.» این گذشت تا این‌که ساعت دو بعدازظهر دیدم همان خانم در زد و با یک خنده‌ زیرزیرکی آمد تو.

– کجا بودی این وقت روز؟

– هیچی، نمازم رو خوندم، ناهارم رو هم خوردم، گفتم بیام اینجا.

اولش چیزی نگفت، اما بعداً که از زیر زبانش کشیدم بیرون، دیدم خواب دیده است. گفت «یه آقایی داشت خونه ما رو جارو می‌کرد، وقتی خواستم از خونه بیام بیرون، دیدم یک آقای دیگه‌ای هم بیرون ایستاده و پشتش رو کرده به من می‌گفت «وقتی این خواب را دیدم، از صبح تا ظهر اصلاً بی‌قرار بودم. خودم هم نمی‌دانستم چی شده.» با خودم گفتم حتماً حاج خانم گرفتار است.

*مگر چشم تو دریاست؟!

خداوند به مادر حال عجیبی داده است. اگر بشود ناخن را از گوشت دست جدا کرده می‌شود مادر را هم از فرزندش جدا کرد. هیچ مادری نمی‌تواند ببیند بچه‌اش حتی در خواب یک آه بکشد. با خودش می‌گوید حتماً دارد خواب بدی می‌بیند. سریع بیدارش می‌کند. فقط خداست که می‌تواند محبت بین مادر و فرزند را بفهمد. همان‌طوری که امام حسین (ع) دست ولایتی‌اش را روی قلب حضرت زینب (س) گذاشت، با خودم می‌گویم خدا خودش دستش را روی قلب مادر شهدا گذاشته است. شک ندارم. هیچ شکی ندارم. وگرنه چطور می‌شد با این همه مصیبت هنوز هم زنده ماند و توی این دنیا راه رفت! کاش هم فقط غم و غصه‌ شهادتشان بود. از آقا نصرالله هفتاد و پنج روز، از رضا سیزده ماه و از محمد چهارده سال بی‌خبر بودم. گفتنش هم خیلی مشکل است، چه برسد به این‌که به سرت بیاید. ماه‌ها و سال‌ها ندانی بچه‌ات چه شده؟ اسیر شده یا شهید؟ با این‌که خبر شهادتشان را آورده‌اند و دیده‌اند که شهید شده‌اند، اما باز هم گوشه‌ دلت منتظر باشی که برگردد؛ بدون این‌که حتی نزدیک‌ترین کسانت بفهمند. و همان یکی هم که فکر می‌کنی مانده تا یار و یاورت باشد، جلوی چشم‌هایت ذره‌ذره آب شود و تو را بگذارند جلویش تا با تمام وجودت نگاهش کنی ماها هیچ‌کاره هستیم، خداوند خودش صبر و استقامت به بنده‌اش می‌دهد. سال‌ها بعد از آن مریضی سختی که داشتم، یکی از فامیل‌هایمان رفته بود، مطب دکتر کردستی برای بیماری خودش؛ همان دکتری که به حاج آقا گفت داروهایم را قطع کند و ببردم مسافرت. بین صحبت‌هایشان حرف ما پیش آمده بود، دکتر کردستی با تعجب پرسیده بود «اِ… مگه اون خانم هنوز زنده است؟!!!» بنده خدا نمی‌دانست بعد از آن مریضی، من شش بار مردم و زنده شدم. بعد از رحلت حاج آقا چشم‌هایم خیلی خشک شده بود. رفتم نشان دکتر بدهم‌شان. گفتم آقای دکتر، جگرم می‌سوزه، آتش می‌گیرم، ناله می‌کنم، اما دیگه اشکم نمیاد. این چشم‌های من دیگه آب نداره آقای دکتر، خشک شدند.» دکتر درآمد گفت «حاج خانم، مگه چشم تو دریا بوده آخه؟!!» گفتم من یک مادر هستم، آقای دکتر.

ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : 0
  • نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
  • نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.

بیست − یازده =