مشق ایثار برای بچه‌های روستا

مشق ایثار برای بچه‌های روستا

آنروز تخته و ماژیکش را هم جا گذاشته و کلافه بود که با صدای یکی از بچه‌ها به خودش آمد. چشمان معصوم کودک برق می‌زد و صورتش خندان بود. با هیجان گفت «خانم معلم ناراحت نباشید ذغال آوردم!».